دیگر، هرگز به آن مکان نرفت.

جی۵ لاین: یادش بخیر ، نوجوان که بودم ، در خانه ی پدر بزرگم ( حاج علی گل محمدی) که الان به رحمت خدا رفته است زندگی می کردیم که شب ها عادت داشت نوه هایش را دور هم جمع می کرد و برای آن ها قصه های آموزنده ای می گفت (که از دیدگاه منِ سعید ! کلاس درس های زندگی بود !) و من هم که یکی از آن ها بودم ، با کنجکاوی به گفته هایش گوش جان می سپردم . روزی تعریف می کرد :

روزگاری پسر بیست ساله ای با وسوسه ی یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسپی ، خود فروشی می کردند . او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست . در آنجا پیرمرد ژولیده و فرتوتی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد .

پیرمرد در حین کار کردن ، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او آمد و پرسید :

« پسرم چند سالت است ؟»

گفت : « بیست سالم است . »

پرسید : « برای اولین بار است که اینجا می آیی ؟»

گفت : « بله . »

پیرمرد آه پردردی از ته دل کشید و گفت : « می دانم برای چه کاری این جا آمده ای ، به من هم مربوط نیست . ولی پسرم آن تابلو را بخوان .»

پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آمیخته بودند . سپس با صدایی لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد:

گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی

صبر کن تا گوهر شناس قابلی پیدا شود

آب پاشیدن بر زمین شوره زار بی حاصل است

صبر کن تا زمین بایری پیدا شود

قطرات اشک پیرمرد بر گونه های چروکیده اش می غلطید . اشکش را پاک کرد و بغضش را فرو داد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به این جا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید : لذت های آنی ، غم های آتی در بر دارد .

کسی نبود که در گوشم بگوید :

ترک شهوت ها و لذت ها سخاست    

هرکه در شهوت فرو شد بر نخاست

کسی را نداشتم تا به من بفهماند :

به دنبال غرایز جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل است و بر روی لبه ی شمشیر ، عسل شیرین است ، اما زبان را به دو نیم می کند .

کسی به من نگفت :

اگر لذت ترک لذت بدانی    

دگر لذت نفس را لذت ندانی

کسی نبود که به من بگوید :

در جوانی پاک بودن شیوه ی پیغمبری است

ور نه گبری به پیری می شود پرهیزگار

و هیچ کس این ها را به من نگفت و حالا که :

جوانی صرف نادانی شد و پیری پشیمانی  

دریغا ، روز پیری آدمی هوشیار می گردد

پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد .

چیزی در درون پسرک فرو ریخت . حال عجیبی داشت ، شتابناک از آن جا بیرون آمد و در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد : گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی …

و دیگر ، هرگز به آن مکان نرفت .

جی۵ لاین . کام

خاطره ای از دوست خوبمون : آقای سعید گل محمدی-برگرفته از کتاب ” از کوتهی توست که دیوار بلند است.”

ارسال شده از: تهران

منبع تصویر:آرشیو

هر پنجشنبه، یکی از خاطرات ارسالی توسط بازدیدکنندگان منتشر خواهد شد، برای مطالعه سایر خاطره ها به صفحه “لیست خاطره های مثبت” و جهت ارسال خاطره خود به صفحه “ارسال خاطره” مراجعه فرمایید!

برچسب ها: , , , , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
7 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
:/
:/
5 سال قبل

دریوری حرف مفت