جی۵ لاین: مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند. سنگ زیبایی درون چشمه دید . آن را بر داشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد . در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود… کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به او داد. مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت: آیا آن سنگ را به من می دهی؟ زاهد بی درنگ سنگ را در آورد و به او داد. مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید او می دانست که این سنگ آن قدر قیمتی است که با فروش آن می توانند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند. بنابر این سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد. چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: من خیلی فکر کردم تو با این که می دانستی این سنگ چقدر ارزش دارد ، خیلی راحت آن را به من هدیه کردی. بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت: من این سنگ را به تو بر می گردانم ولی در عوض چیز گران بها یی از تو می خواهم به من یاد بدهی که چگونه می توانم مثل تو باشم. مرد زاهد گفت: همان طور که ماهی اقیانوس هرگز نگران کاسته شدن آب اقیانوس نیست، تو نیز اگر از حد و اندازه رحمت خدا آگاه شوی، هرگز دلبسته شی ئ نازل و خردی چون آن سنگ نخواهی شد.
- نظرتون رو بفرستیدو اگر از دیدگاه دوستان دیگه هم خوشتون اومد،برای تأیید روی علامت + کلیک کنید.
هر روزساعت۷صبح یک داستان مثبت درجی۵لاین منتشر میشود.برای دریافت آن در ایمیلتان“فیدبرنر”را مطالعه فرمایید. برای مطالعه ی کلیه ی داستان های مثبت این کتاب می توانید خرید ازانتشارات راز نهان داشته باشید تا علاوه برحمایت ازمولف گرانقدر در توسعه ی مثبت اندیشی بکوشیم.
نعناء را هرچه بچینی جایش سبز می شود کم که نمی شود هیچ، زیاد هم میشود .
بخشش و کرم هم مثل نعناچینی است ؛ نترس جایش جایگزین می شود ، پر می شود .
و این وعده ی خداست :
انفقتم من شیء فهو یخلفه و هو خیر الرازقین
هرچه در راه رضای حق انفاق کنید به شما عوض می بخشد و او بهترین روزی دهنده است. ( سبا/۳۹ )
چه سوال و جواب قشنگی خیلی ذهن فعالی داری ک برای هرداستانی شعر مرتبط باهاشم پیدا میکنی!!!
ذهنم فعال نیست سارا جان، قلبمه که خودشو تونوشته ها پخالی میکنه.
چ باحال ولی من ذهنو قلبم ب هم وصله!!!
پريشانم، چه ميخواهي تو از جانم؟! مرا بي آنکه خود خواهم اسير زندگي کردي. خداوندا! اگر روزي ز عرش خود به زير آيي لباس فقر پوشي غرورت را براي تکه ناني به زير پاي نامردان بياندازي و شب آهسته و خسته تهي دست و زبان بسته به سوي خانه باز آيي زمين و آسمان را کفر ميگويي نميگويي؟! خداوندا! اگر در روز گرما خيز تابستان تنت بر سايهي ديوار بگشايي لبت بر کاسهي مسي قير اندود بگذاري و قدري آن طرفتر عمارتهاي مرمرين بيني و اعصابت براي سکهاي اينسو و آنسو در روان باشد زمين و آسمان را کفر ميگويي… بیشتر بخوانید
چرا این شعر این قدر طولانی است نعنا بهتر تو ذهن ادم میمونه