جی۵ لاین : مرغابی ای در بیشه ای با دولاک پشت صمیمی شده بود. وقت مهاجرت مرغابی رسید آن قدر گریه کرد که لاک پشت ها تصمیم گرفتند برای این که دوست شان ناراحت نشود با او بروند.دو لاک پشت دو سر چوبی را به دندان گرفتند و وسط آن را مرغابی به منقار گرفت و با هر جان کندنی بود پرواز کردند تا بالای شهر بزرگی رسیدند. مردم شهر چشمشان به آسمان دوخته شد تا آن روز چنین چیزی ندیده بودند بچه ها به دنبال شان می دویدند و به سویشان سنگ پرتاب می کردند .مرغابی مقاومت می کرد و همین طور بال میزد اما مگر شهر به انتها می رسید.
نه توان پرواز داشت و نه از ترس مردم می توانست به زمین بنشیند.سنگ ها به بال و پرش می خورد.باید بالاتر می کشید اما برایش سخت بود .در یک لحظه تصمیم خود را گرفت به لاکپشت ها گفت:تو را به خدا مواظب خودتان باشید،می خواهم بالا بروم.
بعد سبک بالا رفت.
- منبع اصلی:کتاب الکترونیکی حکایت های کوتاه و پند آموز/گرداوری:محمد علی باباپور
- منبع تصویر: shutterstock
هر روز ساعت ۷صبح یک داستان مثبت درجی۵لاین منتشر میشود. برای دریافت آن در ایمیلتان“فیدبرنر”را مطالعه فرمایید.
من نکته ای که از این داستان میگیرم اینه که هر کس باید متکی به خودش باشه چون هر چقدر هم بهترین دوستانت اطرافت باشند روزی میرسه که برای بالارفتن خودشون تو رو ندید میگیرند، پس بهتره همیشه موقع نشستن روی یک صندلی هم دستت رو جای دیگه تیکه بدی و به قول معروف نسیه وار بشینی روش
بیچاره لاک پشت ها دلشون خوش بود مجانی دارن پرواز میکنن. پول نمیدی همین جوری میشه دیگه امنیت پرواز نداری اگه پول میدادن قبل از سقوط تو بلند گو میگفتند لاک پشت های عزیز لطفا کمربندها رو ببندید.
باید به اندازه دهانش لقمه بر نمیداشت منظورم اینه هر کاری باید سنجید اگه در توان ما بود انجام بدیم این مرغابی باید میدید وقتی نمیتونه از خودش بگذره نباید لاکپشت ها رو درگیر میکرد…