مردی که می خواست سلطان باشد!

جی۵ لاین:آورده اند که در روزگاران قدیم مردی داهیه ی حکومت و سلطنت داشت و همواره در پی فرصتی بود که به این آرزوی دیرینه ی خود جامه ی عمل بپوشاند. او با خود اندیشیده بود که برای تحقق این هدف، باید مردمانی را پیدا کند که ساده لوح و خرافاتی باشند و او بتواند آنها را به نحوی فریب دهد و آنها را تحت سیطره ی خود در آرود. از آنجا که به انجام این کار مصمم بود به او خبر رسید که در سرزمین تبت، مردمانی زندگی می کند که برای اسکندر احترام ویژه ای قائلند و می پندارند که او زنده و جاوید است و اصولا نابود شدنی نیست! با دریافت این خبر، چراغ دلش روشن شد و احساس کرد که گمشده ی خود را یافته است و این مردم همان کسانی هستند که او دنبالشان می گردد و منتظرند که او بر آنها حکمرانی کند! بی درنگ فردی را به عنوان دستیار و وزیر آینده ی خود تعیین کرد و موضوع را با او در میان گذاشت و پس از متقاعد کردن وی، هر دو بار سفر بستند و راه طولانی و پر خطری را به مقصد فلات تبت که مشهور به بام دنیاست، در پیش گرفتند. در این راه پر فراز و نشیب، با سدها و موانع بسیاری روبه رو شدند ولی شور و شوق سلطنت چنان سرشان را گرم کرده بود که سستی به خود راه نمی دادند و بی محابا و بی امان به عشق فتح بام جهان به راه خود ادامه می دادند. تا اینکه در یکی از روزهای بسیار سرد زمستانی، در ارتفاعات گرفتار برف و کولاک شدند و ناگهان در مقابل خود با دره ای عمیق و هولناک که به هیچ وجه امکان عبور از آن وجود نداشت، روبه رو شدند. خواستند برگردند، راه پشت سرشان بسته شده بود و به آنها اجازه ی این کار را نمی داد. ناگهان خود را در چنگال مرگ اسیر دیدند. گویی سرما و یخبندان، سرگرم و پر شور آنها را خنک کرده بود و سایه ی سنگین نابودی بر سرشان سنگینی می کرد. پس از آنکه دریافتند که راهی جز تسلیم ندارند و سرنوشتشان این گونه رقم خورده است، تصمیم تازه ای گرفتند. با خود گفتند:” حال که قرار است بمیریم، پس چرا با اندوه و ماتم بمیریم. بگذار با شادی و لبخند به استقبال سرنوشت برویم!” در پی این تصمیم اخیرشان، با تمام قوا به بازی سرنوشت خندیدند و صدای قهقه شان در کوهستان پیچید. در این وقت، ناگهان حادثه عجیبی رخ داد! از طنین صداهای بلند خنده در ارتفاعات برفگیر، بهمن عظیمی سقوط کرد و از نزدیکی آنها گذشت. پس از چند لحظه، با منظره ی غیر قابل باوری روبه رو شدند: بهمنی که به سوی آنها سرازیر شده بود از مقابل آنها طور دیگری رقم خورد و آنها توانستند به راه خود ادامه دهند و هر طور شده خود را به سرزمین تبت برسانند.آنها برای اینکه به سرعت بتوانند در میان مردم تبت نفوذ کنند و به اصطلاح، سروری و آقایی خود را به آنها تحمیل کنند، مهری کاملا شبیه مهر اسکندر ساخته بودند و این طور وانمود می کردند که از فرستادگان و نوادگان مخصوص اسکندرند و دارای همان مشخصات هستند و باید بر آن سرزمین فرمانروا شوند. این حقه به ظاهر کار ساز می شود و آنها موفق می شوند تاج امیری و وزیری آن سرزمین را بر سر بنهند! سلطان جدید چنان وانمود کرده بود که جانشین اسکندر است و دارای همان خصوصیات می باشد و مهر او را نیز همراه دارد. به همین سبب، مردم آن دیار در مقابل وی سر تسلیم و تعظیم  داشتند و دستوراتش را بی چون و چرا اجرا می کردند. سلطان قلابی نیز مست از باده غرور و سرشار از شادی و سرور، تا آنجا که می توانست جولان می داد و تاخت و تاز می کرد تا اینکه سرنوشت این بار بازی دیگری را برای او رقم زد و ناگهان حادثه ی دیگری به وقوع پیوست. روزی از روزها  برای سلطان حادثه ای به وقوع می پیوندد و قسمتی از گونه ی وی زخمی می شود و در اثر این زخم از صورت وی خون می آید. یک نفر از مردم آن سرزمین به طور کاملا تصادفی این صحنه را می بیند و بسیار متعجب شده و به سرعت خود را به دیگر مردمان رسانده و مشاهدات خود را بازگو می کند. مردم تبت از این ماجرا به خشم می آیند، زیرا از نظر آنها اسکندر یا جانشین واقعی وی نباید کسی باشد که در اثر یک رویداد کوچک چهره اش خون آلود شود و این مرد که چنین ادعایی کرده، احتمالا قلابی است و با احساسات و اعتقادات مردم بازی کرده است. مردم به خشم می آیند و به سلطان تازه به دوران رسیده حمله می کنند و او را در کمال خشونت و سرسختی از بین می برند. وزیر نیز با زحمت و دشواری زیاد، خود را از مهلکه نجات می دهد و به هر مشقتی شده از دست آنها فرار می کند و شاید انگیزه و عامل فرارش نیز غیر از تامین جانی این بود که پیام این ماجرا به گوش دیگر مردمان عصرها و نسل ها برساند که سرنوشت مردی که می خواست سلطان باشد به کجا انجامید! نکته: در هیچ شرایطی، حتی در زمان رویارویی با مرگ، نباید مایوس شد. امید همواره رشته ی محکمی برای نجات انسانها بوده و هست. به روی سخت ترین حوادث نیز می توان لبخند زد. صدای این لبخند ممکن است سرودی برای فتح درهای ناگشوده و یا دریچه ای به سوی صبح روشن فردا باشد!

جی۵ .کام

برگرفته از کتاب نیم کیلو باش، ولی عاشق باش!نویسنده سعید گل محمدی

منبع تصویر:blog  

هر پنجشنبه، یکی از خاطرات ارسالی توسط بازدیدکنندگان منتشر خواهد شد، برای مطالعه سایر خاطره ها به صفحه “لیست خاطره های مثبت” و جهت ارسال خاطره خود به صفحه “ارسال خاطره” مراجعه فرمایید.

برچسب ها: , , , , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
3 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کاربران ناشناس
کاربران ناشناس
9 سال قبل

داهیه نه
داعیه

mohajer
mohajer
10 سال قبل

جالب بود

ابوالفضل
ابوالفضل
10 سال قبل

بنویس که موفق می شوی . باخود داشته باش و باورش کن . توموفق می شوی