امروز برف می بارید.

جی۵ لاین: سرما بیداد می کرد و من دانشجویی ساده با پالتویی رنگ و رو رفته، در یکی از بهترین شهرهای اروپا، تند و تند راه می روم تا به کلاس برسم. نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم  را می پیماید و  و با آب بینی ام مخلوط می شود. دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلفاتش را پاک می کنم و خود را به آغوش گرمای کلاس می سپارم. استاد تند و تند حرف می زند، اما ذهن من جای دیگری است. برف شروع می شود، این را از پنجره کلاس می بینم و خاطرات مرا می برد به سال های دور کودکی… وقتی صبح سر را از لحاف بیرون آورده و اول به پنجره نگاه می کردیم و چه ذوقی داشت وقتی می دیدی تمام زمین و آسمان سفید پوش است و این یعنی مدرسه بی مدرسه پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان می کردی و مواظب بودی انگشتان پاهایت بیرون از لحاف نماند و یخ بکند. خاطرات، مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی می برد… که اول سبک بودند و هر چه می گذشت خیس تر می شدند و سنگین تر… یاد لبوهای داغ و قرمزی که مادر می پخت و از آن بخار بلند می شد. و حالا دختری تنها و بی پول و بی پناه که در یک سوئیت دوازده متری زندگی می کند و با کمک هزینه 300 یوروی دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند. این ماه اوضاع جیبم افتضاح است. البته همیشه افتضاح است اما این ماه بدتر، راستش یک هزینه پیش بینی نشده بیشتر از نصف ماهیانه ام را بلعید و این وضع را به وجود آورد، آن هم وقتی نصف اولیه اش را خرج کرده بودم و این یعنی تا آخر ماه هیچ پولی در کار نبود. نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه، که پس اندازی نداشته باشید و فقط به درآمدتان که زیاد هم نیست متکی باشید. راستش این خیلی ترسناک است هر چند باز جای شکرش باقی است که اینجا هم بیمه درمانی دارید و هم سرپناه، هر چند کوچک… و این یعنی خیالتان از بیماری و بی خانمانی راحت است اما برای بقیه چیزها باید خرج کنید و وقتی مثل این ماه، یک خرج ناخواسته داشته باشید، اوضاع تان کمی به هم می ریزد. ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شده ام را به کار اندازد یاد یک دوست افتادم. البته نه برای پول قرض کردن که از این کار نفرت دارم بلکه برای کار. یلدا یک دوست بود که شرایطش تقریبا مثل خودم بود با این تفاوت که او اجازه کار داشت و من نه…می دانستم پیش از این پرستار بچه بوده پس به سراغش رفتم که به قهوه ای میهمانم کرد و یک ساعت تمام از کار کردن غیر قانونی ترساندم که البته راست هم می گفت. برای چند ساعت کار در هفته که آن هم شاید گیر بیاید یا نه، نمی ارزید همه چیز را به خطر بیندازم. یک آن در آن رستوران کذایی احساس کردم بد بخت ترین آدم روی زمینم. ” این شبا سفارت شام میدن، محرمه… توام خودتو بنداز اونجا.” خداحافظی کرد و رفت. سفارت ایران سال ها پیش، خانه ای بزرگ در یکی از مناطق اعیان نشین پاریس را خرید و آنجا را تبدیل به حسینیه کرد که مراسم مذهبی را آنجا برگزار می  کرد… راستش آن شب نرفتم اما شب دوم یخچال خالی و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن… که رفتم… رفتم در حالی که از این کارم دلخور بودم، از خودم بدم می آمد که فقط برای شام خوردن جایی بروم… اما زندگی خیلی وقت ها آدم را به کارهایی وا می دارد که ممکن است دوست نداشته باشد اما ناچار به انجام آنست… و من ناگزیر بودم. دو خط مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا سرانجام رسیدم. در تمام طول راه صدبار خواستم برگردم که برنگشتم. وقتی رسیدم چراغ ها را خاموش کرده بودند و یکی داشت روضه می خواند. کور مال  یک جایی نزدیک در ورودی پیدا کردم و نشستم، نمی دانم چرا، اما گریه امانم نداد، دلیل زیادی برای گریه کردن داشتم اما تا حالا سابقه نداشت که جایی جز تنهایی خودم، گریه کرده باشم؛ اما آن شب همه چیز فرق داشت. چراغ ها که روشن شد دیدم سر وشکل من میان آن تیپ از آدم ها خیلی انگشت نما بود،داشتم از خجالت می مردم، حس می کردم همه می دانند من برای چی آنجا هستم. سفره انداختند و همه مشغول خوردن بودند اما نمی دانم چرا، هر کاری کردم نتوانستم با خودم کنار بیایم که آن غذا را بخورم. حس می کردم این غذا سهم من نیست، دوباره گریه ام گرفته بود پس بدون اینکه توجه کسی را جلب کنم آرام برخاستم و بیرون رفتم. هر چند گرسنه بودم اما شاد بودم. انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود. سرم را رو به آسمان گرفتم و به او لبخندی زدم و راه مترو را در پیش گرفتم دیگر سردم نبود، گونه هایم را به برف سپردم و سعی کردم خود را در خاطرات کودکی غرق کنم. نزدیکی های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق زد و اشاره کرد. متعجب و ترسان در پیاده رو ایستادم که دوباره بوق زد. یک خانم پیاده شد و به سمتم آمد و گفت: شما غذاتون رو جا گذاشتید…گفتم: نه مرسی. این غذا مال من نبود… گفت: چرا این غذای شماست… فقط مال شما… من می دونم. و پلاستیکی را بدستم داد و گفت: می خوای برسونمت. گفتم: نه ممنون با مترو می رم… و با دست به سمت ایستگاه اشاره کردم. گفت: پس حتما برو خونه و غذات رو بخور. این غذا مال توست… و سوار ماشین شد و رفت. نگاهی درون پلاستیک کردم و دیدم یک ظرف یک بار مصرف و یک پاکت درونش بود. درون پاکت 50 یورو اسکناس و یک نامه بود که معلوم بود خیلی تند نوشته شده: سال ها پیش وقتی من هم نتوانستم غذایی که فکر می کردم حق من نیست را بخورم. یک مرد، ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول به من بخشید. پولی که زندگی یک دختر تنها در دیار غربت را نجات داد. آن مرد از من خواست هر زمان که توانستم این پول را به یکی همانند آن روز خودم ببخشم و این گونه قرضش را ادا کنم. پس تو به من مقروض نیستی.

جی۵ .کام

برگرفته از داستانهای کوتاه از نویسندگان بزرگ و ناشناس به قلم حمید رضا غیوری

منبع تصویر:blog  

هر پنجشنبه، یکی از خاطرات ارسالی توسط بازدیدکنندگان منتشر خواهد شد، برای مطالعه سایر خاطره ها به صفحه “لیست خاطره های مثبت” و جهت ارسال خاطره خود به صفحه “ارسال خاطره” مراجعه فرمایید.

برچسب ها: , , , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
2 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hilda
hilda
9 سال قبل

واقعا زیبا بود

نفس
نفس
9 سال قبل

متن انقدر گویاست که وافعا هیچ کاری جز سکوت نمیشه انجام داد.خیلی زیبا بود مرسی