از زندگی لذت ببر

جی۵ لاین:پسری همواره پدرش بر روی زمین کشاورزی کار میکردند.انها در سال,بارها گاری قدیمی شان را از سبزیجات برداشتی پر میکردند و برای فروختن محصولات به نزدیکترین شهر می رفتند.یک روز صبح زود گاوشان را به گاری بستند و سفر طولانی آغاز کردند.نظر پسر این بود که اگر سریع تر راه بروند و تمام روز و شب را سفر کنند می توانند تقریبا فردا صبح زود فروش خود را اغاز کنند.پدر گفت:”سخت نگیر پسرم,یه مقدار باید کوتاه بیایی”پسر استدلال کرد:”اگر ما در شروع فروش از دیگران پیشی گیریم در پیشنهاد یک قیمت خوب برای محصولاتمان شانس بهتری خواهیم داشت”.پدر جوابی نداد و کلاهش را بر روی چشمانش کشید و بر روی صندلی گاری به خواب فرو رفت.پس از چهار ساع و پیمودن چهار مایل به خانه کوچکی رسیدند پدر از خواب برخاست خندید و گفت:”اینجا خانه عمویت است بیا بایستیم و استراحت کنیم”.پسر ا شکایت گفت:”در حال حاضر ما یک ساعت را از دست داده ایم”.دو پیرمرد بسیار خندیدند و صحبت کردند و مرد جوان با بیقراری اینطرف و آنطرف را نگاه میکرد.پس از گذشت یک ساعت دوباره راهشان را در پیش گرفتند تا اینکه به یک دو راهی رسیدند و پدر گاو را به سمت راست هدایت کرد.

پسر گفت:”راه سمت چپ کوتاه تر است.”پدر گفت:”بله,میدانم.ولی این راه بسیار زیباتر است”پسر با ناله پرسید:”ایا برای وقت و زمان اهمیت قائل نیستی؟”پدر گفت:”من به زمان بسیار اهمیت می دهم و به همین دلیل است که سعی در لذت بردن تحسین زیبایی های هر لحظه از زندگی را دارم”.
راه پر پیچ و خم از میان دشتی پر از علف و گل های وحشی در امتداد چشمه ای جوشان میگذشت و این منظره ای بود که مرد جوان انها را در عصبانیت از دست میداد.هیچ گاه به زیبایی توصیف ناپذیر غروب خورشید توجهی نکرد,هنگامی که هوا گرگ و میش بود به دشت رنگارنگ رسیدند.
پیرمرد از آن هوای تازه تنفس میکرد,در حالی که به طنین جوشیدن آب چشمه گوش میکرد کم کم دهانه گاو را کشید تا بایستد.به ارامی گفت:”بهتر است اینجا استراحت کنیم”پسر با لحنی زننده گفت:”این اخرین سفری است که من همراه تو خواهم امد.تو بیشتر به دیدن غروب آفتاب و بوییدن گل ها علاقه داری تا به دست آوردن پول و کسب در آمد”.
پدر با خنده گفت:”این بهترین چیزی است که به زبان آورده ای”.پیرمرد در همان لحظه از گاری بیرون پرید و شروع به خوابیدن کرد و پسر به ستارگان خیره شده بود.شب به آرامی بر روی زمین کشیده میشد.در حالی که پسر مضطرب بود.قبل از طلوع خورشید مرد جوان با عجله پدر را تکان داد تا بیدار شود.گاو را به حرکت در اوردند و به سفر خود ادامه دادند.پس از طی یک مایل به کشاورز غریبه ای برخوردند که سعی در بیرون اوردن گاری اش از داخل گودالی داشت.پدر پیشنهاد داد که بروند و کمکش کنند.پسر گفت:”تا وقت بیشتری را از دست بدهیم؟”پدر گفت:”صبر کن پسرم.ممکن است روزی تو در داخل گودالی بیافتی و نیاز به کمک داشته باشی.”پسر با بیزاری برگشت,تقریبا ساعت 8 بود.گاو همچنان بر روی جاده پر دشت مشغول حرکت بود.ناگهان برق مصیبت باری در آسمان زد و پس از ان طوفان شروع به وزیدن کرد.در کنار تپه ها اسمان رو به تیرگس گذاشت.
پیرمرد گفت:”نگاه کن به نظر میرسد در نزدیکی شهر باران می بارد.”پسر با غرغر گفت:”اگر عجله کنیم میتوانیم تمام محصولاتمان را همین حالا بفروشیم.”پدر شروع به نصیحت او کرد و گفت:”سخت نگیر,یک مقدار کوتاه بیا تا از زندگی ات لذت بیشتری ببری”.
دیر وقت و تقریبا بعد از ظهر بود که به تپه هایی که چشم اندازی از شهر داشت رسیدند.ایستادند و مدتی به آن منظره خیره شدند.هیچ کدام قدرت سخن گفتن را نداشتند تا اینکه پسر دستش را بر دوش پدر گذاشت و گفت:”اکنون منظورت را متوجه شدم.”گاو خود را برگرداندند و به ارامی شروع به دور شدن از ان چیزی که روزی اسمش “هیروشیما”بود کردند.

جی۵ .کام

ارسالی از طرف دوست عزیزمان آقای محمد

منبع تصویر:blog  

هر پنجشنبه، یکی از خاطرات ارسالی توسط بازدیدکنندگان منتشر خواهد شد، برای مطالعه سایر خاطره ها به صفحه “لیست خاطره های مثبت” و جهت ارسال خاطره خود به صفحه “ارسال خاطره” مراجعه فرمایید.

برچسب ها: , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
1 دیدگاه
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حمیدشهبازی
حمیدشهبازی
9 سال قبل

امروز، اولین روز از بقیة عمر شماست