نگاهت را نگاه کن

جی۵ لاین:روزی شیوانا تابلویی بزرگ و سفید روی دیوار کلاس گذاشت و از شاگردان خواست بهترین جمله کوتاهی را که با آن زندگی انسان می تواند همیشه در مسیر درست قرار گیرد ، روی آن بنویسندشاگردان هفته ها فکر کردند و هر کدام جمله زیبایی را گفتنداما شیوانا هیچ کدام را نپسندید.روزی مردی ژنده پوش با چهره ای زخمی و خسته وارد دهکده شدبه خاطر سر و وضع به هم ریخته اش هیچکس در دهکده به او غذا و جا ندادمرد زخمی پرسان پرسان خودش را به مدرسه شیوانا رساند و سراغ معلم مدرسه را گرفت شاگردان او را نزد شیوانا بردندیکی از شاگردان گفت :استاد به گمانم این مرد فراری است حتماً خطایی انجام داده و به همین خاطر می گریزدو اکنون که نزد ما آمده شاید سربازان امپراتور دنبالش باشندو اگر او را اینجا پیدا کنند حتماً برای ما صورت خوشی نخواهد داشتشاگرد دیگر گفت :سر و صورت زخمی او نشان می دهد که اهل جنگ و درگیری است لابد یکی از راهزنان است که با فریب به دهکده آمده است تا چیزی برای سرقت پیدا کندشاگرد بعدی گفت :به گمانم او بیماری خطرناکی دارد که هیچکس جرات نکرده به او کمک کندشاید دیر یا زود بیماری او به بقیه افراد مدرسه سرایت کند و ما نیز مریض شویم !اما شیوانا وقتی مرد غریب را درآن وضع دید بی اعتنا به حرف های شاگردان شب لافاصله از آنها خواست تا به تازه وارد آب و غذا و محلی برای اسکان دهند و لباسی مناسب بر تنش بپوشانند و بگذارندخوب استراحت کندآن مرد چند هفته به راحتی در مدرسه ساکن بودیک روز مرد تازه وارد که حسابی استراحت کرده بود وارد کلاس شیوانا شد و گوشه ای نشست و به حرف های او گوش دادشیوانا در پایان کلاس از مرد خواست تا اگر دلش میخواهد برای بقیه چیزی تعریف کندمرد گفت تاجری بسیار ثروتمند در شهری بسیار دور است که برای ملاقات با دوست خود چندین هفته سفر کرده و در نزدیکی دهکده شیوانا از اسب به داخل رودخانه افتاده و به زحمت خودش را به ساحل کشانده و زخمی و خسته موفقش شده تا خودش را به مدرسه شیوانا برسانداو گفت که خانواده اش را از وضعیت خود مطلع ساخته و به زودی سواران و خدمه اش به دهکده می رسند تا او را به خانه اش بازگرداندمرد غریب گفت اکنون از لطف و مهربانی اعضای مدرسه بسیار سپاسگزار استو به پاس نجات او از آن وضع قصد دارد تا مبلغ زیادی به مدرسه کمک کند تا وضع مدرسه و دهکده بهتر شودهمه شاگردان یک صدا فریاد شادی کشیدند و از این که فرد سخاوتمندی قبول کرده در کارهای انسان دوستانه مدرسه مشارکت مالی کند بسیار خوشحال شدندوقتی کلاس درس تمام شد ، مرد تازه وارد به تابلوی سفید روی دیوار اشاره کردو گفت به نظر من می توانید با نوشتن یک جمله روی این تابلو آن را بسیار زیبا و معنادار کنیدطوری که هر انسانی با اندیشیدن در مورد این جمله بلافاصله در مسیر درست قرار گیردشاگردان هاج و واج به سخنان مرد تازه وارد گوش کردند و از او خواستند اگر جمله ای به نظرش می رسد بگویدتازه وارد گفت :من پیشنهاد میکنم روی تابلو بنویسید :گاهی اوقات نگاهت را نگاه کنچرا که ما آدم ها معمولا فقط به اتفاقات اطراف خودمان نگاه می کنیم و با قالب های ذهنی خودمان نگاه مان را روی چیزهائی متمرکز می کنیم که ممکن است درست و مناسب نباشد اما اگر انسان یاد بگیرید که گاهی نیم نگاهی به نگاه خودش بیاندازد و بی پروا چشمانش را به هر چیزی خیره نکندآنگاه از روی کنترل مسیر نگاه می توان از خیلی قضاوت های عجولانه و نادرست در مورد اشخاص دوری جست و صاحب نگاهی پاک و پسندیده شدشیوانا بلافاصله این جمله تازه وارد را پسندیدو گفت که روی تابلو بنویسید : گاهی نگاهت را نگاه کن.

 

منبع تصویر:blog
منبع اصلی:ارسالی از طرف دوست عزیزمان یلدا از کرج

نظرتون رو بفرستیدو اگر از دیدگاه دوستان دیگه هم خوشتون اومد،برای تأیید روی علامت + کلیک کنید.
هر روزساعت۷صبح یک داستان مثبت درجی۵لاین منتشر میشود.برای دریافت آن در ایمیلتان“فیدبرنر”را مطالعه فرمایید.

برچسب ها: , , , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
2 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حمیدشهبازی
حمیدشهبازی
9 سال قبل

این کلیپ چند بار از تلویزیون پخش شده من که خیای ازش درس گرفتم شما رو نمییدونم زود قضـــاوت نكنيــم ! زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي… بیشتر بخوانید

مریم
مریم
9 سال قبل

پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی پزشک با عجله راهی بيمارستان شد و پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد… او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟ پزشک لبخندی زد و گفت : متأسفم من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را… بیشتر بخوانید