معلم مهربان…

جی۵ لاین:یک روز کاملا معمولی تحصیلی بود، به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملا برای تدریس آماده ام. اولین کاری که باید می کردم این بود که مشق های بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیف شان را کامل انجام داده اند یا نه. هنگامی که نزدیک « تروی» رسیدم، او با سر خمیده دفتر مشقش را جلوی من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است. او سعی کرد خودش را پشت سر بغل دستی اش پنهان کند که من او را نبینم. طبیعی است که من به تکالیف او نگاهی انداختم و گفتم« تروی؟! این که کامل نیست!» او با نگاهی پر از التماس که در عمرم در چهره ی کودکی ندیده بودم، نگاهم کرد و گفت:« خانم، دیشب نتونستم تمومش کنم، واسه این که مامانم داره می میره.» هق هق گریه ی او ناگهان سکوت کلاس را شکست و همه ی شاگردان سر جایشان یخ زدند. به او نزدیک شدم، خم شدم، سرش را روی سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محکم حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم. هیچ یک از بچه ها تردید نداشت که تروی به شدت آزرده شده است. آن قدر شدید که می ترسیدم قلب کوچکش بشکند. صدای هق هق او در کلاس می پیچید و بچه ها با چشم های پر از اشک، ساکت نشسته بودند و با غم او را تماشا می کردند. سکوت سرد صبحگاهی کلاس را فقط هق هق گریه های تروی بود که می شسکت. من بدن کوچک تروی را به خود فشردم. احساس می کردم پیراهنم با اشک های گرانبهای اش خیس شده است. درمانده شده بودم و دانه های اشکم روی موهای او می ریخت… سوالی روبه رویم قرار داشت:« برای بچه ای که دارد مادرش را از دست می دهد چه می توانم بکنم؟» تنها فکری که به ذهنم رسید این بود:« دوستش داشته باش… به او نشان بده که برایت مهم است… با او گریه کن.» انگار زندگی نوپای او در کودکی داشت به پایان می رسید و من کار زیادی نمی توانستم برایش بکنم. بغضم را قورت دادم و به بچه های کلاس گفتم:« بیایید همه با هم برای تروی و مادرش دعا کنیم.» دعایی از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوی آسمان ها نرفته بود. پس از چند دقیقه، تروی نگاهم کرد و گفت:« خانم، انگار حالم خوب شده.» او حسابی گریه کرده و دل خود را زیر بار غم و اندوه رها کرده بود. آن روز بعدازظهر مادر تروی مرد. هنگامی که برای تشییع جنازه او رفتم، تروی پیش دوید و به من خیر مقدم گفت. گویا مطمئن بود که می روم، منتظرم بود. او خودش را در آغوش من انداخت و کمی آرام گرفت. انگار توانایی و شجاعت پیدا کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایی کرد. در آنجا می توانست به چهره ی مادرش نگاه کن و با چهره ی مرگ که انگار هرگز نمی توانست اسرار آن را بفهمد، روبه رو شود. شب، هنگامی که می خواستم بخوابم از خدواند تشکر کردم؛ به خاطر اینکه به من این حس زیبا را داد، تا توان آن را داشته باشم که طرح درسم را کنار بگذارم و دل شکسته ی یک کودک را با همدلی حمایت کنم…

منبع تصویر:blog
منبع اصلی: من، منم؟! جلد سوم/ امیررضا آرمیون/ انتشارات ذهن آویز

نظرتون رو بفرستیدو اگر از دیدگاه دوستان دیگه هم خوشتون اومد،برای تأیید روی علامت + کلیک کنید.
هر روزساعت۷صبح یک داستان مثبت درجی۵لاین منتشر میشود.برای دریافت آن در ایمیلتان“فیدبرنر”را مطالعه فرمایید. برای مطالعه ی کلیه ی داستان های مثبت این کتاب می توانید خرید ازانتشارات ذهن آویز  داشته باشید تا علاوه برحمایت ازمولف گرانقدر در توسعه ی مثبت اندیشی بکوشیم.

برچسب ها: , , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
2 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حمیدشهبازی
حمیدشهبازی
9 سال قبل

همدردی یا ترحم، توجه، درک و واکنش انسانی نسبت به پریشانی یا نیاز انسان یا موجود دیگری است. همدردی با همدلی تفاوت دارد. همدلی، درک و اشتراک احساسی با شخص دیگری است اما همدردی نیازی به اشتراک احساس یکسان ندارد و در حکم اهمیت دادن به خوشی یا ناخوشی دیگران است که ممکن است تا داشتن احساسی یگانه گسترش یابد.

زهرا
زهرا
9 سال قبل

چقدر خوبه که وجودت باعث آرامش کس دیگری باشه. این بزرگترین نعمت خداوند در وجود هر آدمی است.