بچه ی شیطون

جی۵ لاین: روزی رئیس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس تلفنی بگیرد. کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت:« سلام.» رئیس پرسید:« بابا خونه است؟» صدای کوچک، آرام گفت:« بله.» -میتونم با او صحبت کنم؟ کودک خیلی آهسته گفت:« نه!» رئیس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت:« مامان اونجاست؟» – بله. – می تونم با او صحبت کنم؟ دوباره صدای کوچک گفت:« نه!» رئیس به امید اینکه شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد، پرسید:« آیا کس دیگری اونجاست؟» کودک زمزمه کنان پاسخ داد:« بله، یک پلیس!» رئیس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید:« آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟» کودک خیلی آهسته پاسخ داد:« او مشغول است!» – مشغول چه کاری است؟ کودک همان طور آهسته باز جواب داد:« مشغول صحبت با مامان و بابا آتش نشان!» رئیس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشیبه دلشوره تبدیل شده بود، پرسید:« این چه صدایی است؟» صدای ظریف و آهسته ی کودک پاسخ داد:« هلی کوفتر!» رئیس بسیار آشفته و نگران پرسید:« آنجا چه خبر است؟» کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد، پاسخ داد:« گروه جستجو همین الان از هلی کوفتر پیاده شدند؟» رئیس که زنگ خطر در گوشش به صدا در آمده بود، نگران و حتی کمی لزران پرسید:« آنها دنبال چی می گردند؟» کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجوا کنان صحبت می کردف با خنده ی ریزی پاسخ داد:« من!»
نتیجه:
آری! این گونه است که والدین پیر می شوند؛ پس لبخند بزن دوست من!!!

منبع تصویر:blog
منبع اصلی:تو، تویی؟! جلد سوم/ امیر رضا آرمیون/ انتشارات ذهن آویز

نظرتون رو بفرستیدو اگر از دیدگاه دوستان دیگه هم خوشتون اومد،برای تأیید روی علامت + کلیک کنید.
هر روزساعت۷صبح یک داستان مثبت درجی۵لاین منتشر میشود.برای دریافت آن در ایمیلتان“فیدبرنر”را مطالعه فرمایید. برای مطالعه ی کلیه ی داستان های مثبت این کتاب می توانید خرید ازانتشارات جاودان خرد داشته باشید تا علاوه برحمایت ازمولف گرانقدر در توسعه ی مثبت اندیشی بکوشیم.

برچسب ها: , , , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
1 دیدگاه
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حمیدشهبازی
حمیدشهبازی
9 سال قبل

یهو نگاه میکنی و میبینی مادر و پدرت پیر شدن. وقتی از پله ها بالا میرین صدای نفس هاشونو میشنوی.. قدمای آهسته تر بر میدارن. وقتی میگی بریم کوه میگن زانوم.. یهو میبینی همه ی موهای بابات سفیده. میبینی ظهرا زود تر میاد خونه، عصرا کم تر میره بیرون. میبینی سن به کرمای ضد چروک غلبه کرده، خط و خطوط عمیق شدن. میبینی دوست و رفیقاشون نوه دار شدن. با خودت فکر میکنی پیر شدن شاید.. اما باور نمیکنی و میگی چه خوب. یادمه اولا که موهای بالای گوش بابام داشت سفید میشد ازش پرسیدم چی شده.. گفت رد دسته… بیشتر بخوانید