دختر فداکار

جی۵ لاین:همسرم با صدای بلندی گفت:” تا کی می خواهی سرت را در آن روزنامه فرو کنی؟ می شود بیایی و به دخترت  بگویی غذایش را بخورد؟” روزنامه را کناری انداختم و به سوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.گلویم را صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم:” چرا چند تا قاشق نمی خوری؟ فقط به خاطر بابا، عزیزم!”آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:” بابا، می خورم! نه فقط چند قاشق، تمامش را می خورم. ولی شما باید…” آوا مکث کرد. ” بابا! اگر من تمام شیر برنج را بخورم، هر چه خواستم به من می دهی؟” دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود، گرفتم و گفتم:” قول می دهم!” بعد با او دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم:” آوا، عزیزم! نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از این جور پولها ندارد،باشد؟” ” نه، بابا! من هیچ چیز گران قیمتی نمی خواهم.” و با حالتی دردناک تمام شیر برنج را فرو داد. در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه را وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودند، عصبانی بودم. وقتی غذا تمام شد، آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج می زد. همه ی ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت:” من می خواهم سرم را تیغ بندازم. همین یک شنبه!” تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت:” وحشتناک است! یک دختر بچه سرش را تیغ بندازد؟ غیر ممکن است! نه در خانواده ی ما.” و مادرم با صدای گوشخراشش گفت:” فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی دارد کاملا نابود می شود.” گفتم:” اوا، عزیزم! چرا یک چیز دیگر نمی خواهی؟ ما از دیدن سر تیغ خورده ی تو غمگین می شویم. خواهش می کنم، عزیزم! چرا سعی نمی کنی احساس ما را بفهمی؟” آوا گفت:” بابا، دیدی که خوردن آن شیر برنج چقدر برای من سخت بود؟”آوا اشک می ریخت. ” و شما به من قول دادی تا هر چه می خواهم، به من بدهی.حالا می خواهی بزنی زیر قولت؟” حالا نوبت من بود تا خودم را نشان بدهم. گفتم:” مرد است و قولش.” مادر و همسرم با هم فریاد زدند:” مگر دیوانه شدی؟” ” آوا، آرزوی تو بر آورده می شود.” اوا با سر تراشیده شده، صورتی گرد و چشمهای درشت زیبایی پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه آوا را به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میان بقیه شاگردها تماشایی بود. آوا به سوی من برگشت  و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین حین پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت:” آوا، صبر کن تا من بیایم.” چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع این است. خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش را معرفی کند، گفت:” دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده است.” و در ادامه گفت:” پسری که دارد با دختر شما می رود پسر من است. او سرطان خون دارد.” زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش را خفه کند.” در تمام ماه گذشته هریش نتوانست به مدرسه بیاید. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهایش را از دست داده. نمی خواست به مدرسه برگردد. آخر می ترسید همکلاسی هایش بدون اینکه قصدی داشته باشند، مسخره اش کنند. آوا هفته ی پیش او را دید و به او قول داد که ترتیب مسئله ی اذیت کردن بچه ها را بدهد. اما حتی فکرش را نمی کردم که او موهای زیبایش را فدای پسر من کند. آقا،شما و همسرتان از بنده های محبوب خداوند هستید که دختری با چنین روح بزرگی دارد.” سر جایم خشک شده بودم و شروع  کردم به گریستن. فرشته ی کوچک من، تو به من درس دادی که عشق واقعی یعنی چه. نکته: خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستند که آن جور که می خواهند زندگی می کنند. آنها کسانی هستند که خواسته های خودشان را به خاطر کسانی که دوستشان دارند، تغییر می دهند.

جی۵ .کام

برگرفته از کتاب : برگرفته از کتاب فرهاد که باشی همه چیز شیرین است . نوشته ی سعید گل محمدی

منبع تصویر:coca

هر پنجشنبه، یکی از خاطرات ارسالی توسط بازدیدکنندگان منتشر خواهد شد، برای مطالعه سایر خاطره ها به صفحه “لیست خاطره های مثبت” و جهت ارسال خاطره خود به صفحه “ارسال خاطره” مراجعه فرمایید.

برچسب ها: , , , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
3 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عطیه
عطیه
10 سال قبل

بشراشتباه میکنن دنبال خوشبختی میگردن،

خوشبختی پیدا کردنی نیست ، خوشبختی ساختنی است …

معصومه
معصومه
10 سال قبل

جوانمردي، نيرويي است پايداري ‌ناپذير و چون در نفسي بروز كند، ترس و آشفتگي را در برابر هر گونه خطر از بين مي‌برد.((افلاطون))

معصومه
معصومه
10 سال قبل

فداكاري، تنها زماني ممكن است كه همه‌ي افكار “من” را از خود دور كنيد.((كيم وو چونگ))

فداکاری، یعنی آسایش خود را فدای آسایش دیگران کردن.
“گابریل گارسیا مارکز”