دعا در طلب باران و داستان راز

جی5 لاین: من هم مثل همه، چیزهایی در مورد داستان راز ، قانون جذب و… شنیده بودم.

  • “شما با تصور هر چیزی می توانید آنرا بدست بیاورید.”
  • “قدرت تجسم شما قدرتمندترین قدرت کائنات است.”
  • “شما در درون خود جهان بی کران و بکری دارید که تنها با شناخت آن است که میتوانید به آرامش دست پیدا کنید.”

اوایل صرف اینکه موضوع جذاب و تازه ای بود مطالب اش را می خواندم و خبرهایش را دنبال می کردم.
در اولین فرصت یا کوچکترین اوقات فراغتی کتابها و مجلاتی که در مورد آن مطلبی داشت را می خواندم و مهمتر از همه چیز ،این راهی بود که فکر می کردم میانبری است برای رسیدن به اهداف و آرمانهایم.
بالاخره رسیدم به آن بخش که باید اهداف را بصورت شفاف ، روی کاغذ می نوشتم و به آنها دست پیدا میکردم.

به همین سادگی!

_______________________________

یادمه اواخر اسفند بود، روی کاغذ لیستی از اهداف و برنامه هام رو نوشتم.

1-مسافرت به یک جای خوش آب و هوا و سرسبز و استراحت به مدت 4-5 روز
2-انجام تحقیق و پروژه های عقب افتاده و اتمام آنها و آماده ی تحویل در جلوتر از تاریخ ارائه در کلاس
3-مطالعه ی کتابهای تخصصی ام و آمادگی برای امتحان های پایان ترم
4-کار با نرم افزار جدیدی که آموزش دیده ام ورسیدن تسلط نسبی بر آن
5-….
این برنامه برای 1 ماه آینده ام یعنی فروردین ماه بود هرچه به نوروز نزدیکتر می شدم نگرانی ام بیشتر می شد تا اینکه روز اول سال جدید رسید و من به اصرار خانواده همراه آنها راهی سفر شدم.

اصرار نبود بیشتر اجبار بود و شکایتهای مداوم خانواده از کار و گرفتاری مداوم و نداشتن اوغاتی برای گذراندن با آن ها، سفر را دوست داشتم ولی از شنیدن مقصد شوکه شدم.
کویر….صحرای طبس….!…تا14 فروردین…روز اول کلاسهایم غیبت می کردم…

________________________________

هیچ کاری انجام نشده بود…نه تحقیقی نه تایپ و ارائه ای…نه مطالعه ای و نه هیچ پیشرفتی.

من بودم و انبوه وسایل سفر و اتاق بهم ریخته و چشمهای بی خواب و تن خسته و …دلخوری ای از روند انجام نشدن برنامه ها
فروردین سپری شد و تحقیقاتی نیمه و ناقص ارائه.
کتابها همچنان مانده بودند برای شب امتحان.

دانشگاهم قزوین بود، معمولا با سرویس در تردد بودم و تنها در زمانهای امتحاناتم در خوابگاه می ماندم تا وقتم در مسیر تلف نشود.

چند هفته هم از اردیبهشت سپری شد،20 اردیبهشت یک ارائه ی سنگین داشتم در حضور چند استاد و یک دنیا دانشجوی دختر و پسر که منتظر کوچکترین فرصتی برای مفرح کردن فضا و به اصطلاح سوتی گرفتن بودند.
و من 1 روز وقت داشتم.
18 اردیبهشت ساعت 5-6 به خوابگاه رسیدم با فکر مشغول و ذهنی گرفتار ، هرچه تلاش در ساماندهی افکارم داشتم بیهوده بود.
شام را نیم خورده به تختم رفتم برای خوابی آرام و در امید فردایی بهتر.
صبح موقع باز کردن چشمهایم همین که ساعت را دیدم شوکه شدم ، 12 ظهر بود.
به سرعت پریدم روی لپ تاپ و برگه ها و کتابهایم …

وقتی کمر خشک شده ام را صاف کردم و انگشتهایم را دانه به دانه کشیدم تا صدای مفاصلم را بشنوم ، عقربه های ساعت دیواری 4 بعد از ظهر را نشان می دادند.
تعجب چندباره ای داشتم اول بخاطر اینکه دو ماه است درباره پروژه ای مشغولم که در 4 ساعت به اتمام رسید.
دوم اینکه اصلا گذشت زمان را حس نکرده بودم و سوم برای اینکه معده ی بینوایم در شبانه روز گذشته چیزی دریافت نکرده و الان هم با دیدن ساعت مظلومانه ناله ای کوتاه سر داد و خاموش شد.
برای صرف ناهار تصمیم گرفتم به بهترین رستوران شهر بروم و از خجالت معده ام درایم.
از خلوتی شهر و شلوغی بوستانها و فضای سبز تعجب کردم، قبلا در مورد مراسم سنتی قزوینی ها در 19 اردیبهشت شنیده بودم آنها پنجاهمین روز سال را مثل سیزده به در به دامان طبیعت می رفتند و پس از تفرج و سرگرمی برای آمدن باران دعا می کنند.
فکر نمی کردم در این سال ها این رسم همچنان رایج باشد. مراسم پنجاه به در!

به رستوران رسیدم و درحین صرف غذا به پروژه فکر می کردم با اینکه در این مدت کوتاه به اتمام رسید ولی سرانجام و محتوایش چیزی نبود که راضی ام کند.
پس از صرف غذا به میان جمعیت رفتم و حیرتم دو چندان شد.
جمعیت برای خواندن نماز در طلب باران مرتب می شدند و صف می بستند.
نماز به جماعت خوانده شد و من کماکان نظاره گر متعجب این اجتماع منظم.
آسمان صاف و صاف بود ولی در کمال ناباوری ناگهان ابری شد و بارانی نرم ریزش کرد.
احساس می کردم در حال مشاهده یک فیلم علمی تخیلی هستم.
قلبم از شدت تپش از سینه ام راهی به بیرون می جست و بر عکسش زبانم از شدت سنگینی و واماندگی ناتوان ترین عضو بدنم بود.

قدم های آرامم را به سوی خوابگاه سریعتر کردم.

تمام شب را روی موضوع جدید پروژه ام کار کردم و در طول شب، تمام بعد از ظهر مثل صحنه اسلوموشن )slow motion)یک فیلم در ذهنم تداعی میشد.

صبح در سالن کنفرانس دانشگاه پروژه ام را با موضوع “ارتباط باورهای سنتی و دیدگاه مدرن قانون جذب” ارائه دادم با تسلط کامل و بدون کوچکترین خللی.
نمره A را کسب کردم.
صدای تشویق حاضران تا هنگام خروجم ادامه داشت.

هر پنجشنبه، یکی از خاطرات ارسالی توسط بازدیدکنندگان منتشر خواهد شد، برای مطالعه سایر خاطره ها به صفحه “لیست خاطره های مثبت” و جهت ارسال خاطره خود به صفحه “ارسال خاطره” مراجعه فرمایید!

برچسب ها: , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
4 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
راز
راز
10 سال قبل

من که زیاد تلاش کردم ولی نشد که نشد

کاربران ناشناس
کاربران ناشناس
10 سال قبل

:-))

المیرا
المیرا
11 سال قبل

جالبه که بازم با این توصیفات عینی و حقیقی خیلی ها هنوز هم به قانون جذب اعتقاد ندارند.

من خودم این قضیه رو تو قزوین نشنیده بودم تا حالا ولی به نظرم خیلی کار جالب و نابی هست. ای کاش این رسم در دیگر مواقع سال و همینطور در شهر ها و شهرستان های دیگه هم اجرا بشه.

ممنون از این خاطره خوب و مفید و البته آموزنده.

آسمان آبی
آسمان آبی
11 سال قبل

عالی بود!! تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم.