هیچ وقت دوستش نداشتم!

جی۵ لاین: چشماش شده بود دوتا کاسه خون!!

هیچ وقت دوستش نداشتم.

از همون لحظه اولی که پاشو گذاشت تو خونه، هیچ محبتی رو بهش احساس نمی کردم، با اینکه اون همیشه و همه جا مراقبم بود.

از اینکه همیشه تو دست و پام می پیچید و سعی در جلب توجه داشت، متنفر بودم.

تا اینکه امروز صبح بعد از خستگی یک کار طولانی وقتی تو تختم و در یک خواب ناز بودم، با صدای وحشتناکش از خواب پریدم .

صدای کوبیدن در و پنجره به هم و هم چنین صدای شکستن چند وسیله حسابی نگرانم کرد.

از تخت خوابم مثل برق پریدم بیرون و از اتاق به بیرون و سمت صدا دویدم.

تو همون لحظه بود که نگاهم با نگاهش گره خورد.

علاوه بر حس همیشگی این دفعه حس دیگه ای پیدا کرده بودم؛احساس ترس!

متوجه شدم هنگام عصبانیت چقدر ترسناک و نفرت انگیز تر میشود.

با هجوم افکار مختلف به مغزم خشمم در حال اوج گرفتن بود، تا اینکه متوجه شدم جوجه اردک قشنگم زیر پنجه های دستش قرار گرفته  و بلکی (blacky)بدون اینکه کوچک ترین فشاری وارد کنه از جوجه ام در مقابل حمله دو _سه تا گربه که از لای در وارد خونه شده بودند، محافظت کرده!

الان که دارم تو چشم های سگ خونگی مون نگاه میکنم فقط حس وفاداری و نجابت دستگیرم میشه ….!

این اتفاق باعث شد که بلکی رو بهتر ببینم و دوستش داشته باشم!

برچسب ها: , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
23 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فرزانه واحد
فرزانه واحد
11 سال قبل

دلم واسه بلکی سوخت. چقد بده بدون اینکه اشتباهی از یکی ببینیم نسبت بهش بدبین باشیم و ازش بدمون بیاد ، در حالی که اون همیشه داره سعی می کنه مراقبمون باشه و محبتمون رو به خودش جلب کنه 🙁

t72
t72(@t72)
11 سال قبل

خاطره خوبی بود

مینا
مینا
11 سال قبل

این جور وقتا ادم چقد شرمنده میشه از خودش و طرز فکرش…… 🙁

یلدا
یلدا
11 سال قبل

یه مثال بی نظیر هست برای اینکه یاد بگیریم زود قضاوت نکنیم

مینا
مینا
11 سال قبل
پاسخ به  یلدا

واقعااااااا

یحیی مراعاتی
یحیی مراعاتی
11 سال قبل

داستان طوری شروع شد که فکر کردم در مورد یه قاتل حرفه ای صحبت شده
یا یه ادم داره همسرش رو توصیف میکنه
تا به اخر که میرسیم به یه سگ خونگی…جالبه