جاده برفی

دانشگاه ما کمی خارج از شهر بود

جی5 لاین: غروب بود و هوا خیلی سرد شده بود. انگشتان دستم بی حس شده بودند و پاهایم از شدت سرما درد می کردند. نیم ساعتی می شد که جلوی در دانشگاه منتظر ماشین بودیم. دانشگاه ما کمی خارج از شهر بود. برف تمام زمین را پوشانده بود. هیچ ماشینی نگه نمی داشت.

پیاده به راه افتادیم. کمی که راه رفتیم، یک ماشین برایمان نگه داشت و گفت: “سوار شوید.”

خدای من، باورم نمی شد!

راننده ماشین، یک پیرمرد بود. او ما را سوار کرد و به خانه هایمان رساند و اصلا کرایه نگرفت. در راه تعریف کرد که: ” دختر من هم مثل شما دانشجو است ولی دانشگاه او در شهر دیگری است و بسیار از من و مادرش دور است. شما هم مثل دختر من هستید”

هیچ گاه لطف آن پیرمرد را در آن غروب سرد از یاد نمی برم.

تو نیکی می کن و در دجله انداز      که ایزد در بیابانت دهد باز

خاطره ای از: نیلوفر
ارسال شده از: کرج
منبع تصویر: Military Family

هر پنجشنبه، یکی از خاطرات ارسالی توسط بازدیدکنندگان منتشر خواهد شد، برای مطالعه سایر خاطره ها به صفحه “لیست خاطره های مثبت” و جهت ارسال خاطره خود به صفحه “ارسال خاطره” مراجعه فرمایید!

برچسب ها: , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
7 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حمیده ابراهیمی
حمیده ابراهیمی
11 سال قبل

خسته نباشی جوون

منصوره کشاورز
منصوره کشاورز
11 سال قبل

همیشه کمک به دیگران کار پسندیده ورضای خدا در آن است

فروغ
فروغ
11 سال قبل

خدا خیرش دهد که اینطور به فکر طفل معصومهای دیگران است. خدا فرزندانش را عاقبت به
خیر کند

کاوه
کاوه
11 سال قبل

تحت تاثیر قرار گرفتم. ای کاش همه مردم هم همین طور بودند، و با دیدن نیاز دیگران بی خیالی
طی نمی کردند. چقدر بی عاری بد است.

حانیه
حانیه
11 سال قبل

وای چه پیر مرد مهر بانی 🙂 :-))