برای حمل چمدان ها کمکش کردم.

جی۵ لاین:حدود 2 سال پیش تازه دانشگاه قبول شده بودم.

و خوشحال از اینکه دانشجو شدم به معنای واقعی کلمه، اونم توی بهترین شهر و بهترین رشته.

نقاشی -شیراز

فقط یه مشکل وجود داشت، مسیر طولانی بود و فوق العاده خسته کننده، برای من که اصلا به سفر تو جاده عادت نداشتم و این خستگی دو چندان میشد وقتی که بارو وسایل زیادی رو باید با خودم میبردم.

بجز وسایل شخصی و لباسهام و وسایلی که برای زندگی تو خونه ای که اجاره کرده بودم، ابزار کار وبوم های نقاشی با طول های متری،جعبه های رنگ و قلمم، دوربین ومواد غذایی که مادرم برای راحت تر شدن آشپزی واسم میذاشت و…معمولا همیشگی بود.

از شهر خودمون، زنجان سوار اتوبوس میشدم واسه ترمینال تهران و با بلیطی که قبلا رزرو کرده بودم، آماده ی حرکت میشدم برای شیراز، معمولا میرفتم سمت ترمینال غرب، امکاناتش خوب بود ولی باید به موقع میرسیدم تا اتوبوس رو از دست ندم.

تو یکی از همون روزا که داشتم با اثاثیه و بارو بنه ام تو ترمینال تهران با عجله از اتوبوس پیاده میشدم و آماده ی حرکت به سالن انتظار مسافرای شیراز بودم خانم مسنی رو دیدم که تنها ایستاده بود با چمدان هایی 2برابر سایز خودش ونگام میکرد، با خودم گفتم شاید فکر کرده که من باربر این ترمینالم و میخواد که کمکش کنم.ولی یهو چشمم به ساعت افتاد که تند و تند جلو میرفت و من هم با سرعت از کنار اون خانوم رد شدم.

نمیدونم چی از مغزم گذشت ولی تا به خودم اومدم دیدم که کوله پشتی بزرگم رو دوبنده  روی دوشم انداختم، ساکم هم دور گردنم بود و با دو دستم چمدان های خانوم  رو هل میدادم.

تا رسیدن به سالن اصلی و موقع خداحافظی حسابی با هم گپ زدیم.

موقع سوار شدن تو اتوبوس های VIPشیراز حس میکردم همه ی استخوان هام خورد و خمیر شده و واقعا دیگه رمقی برام نمونده بود با خودم فکر کردم که شام رو بی خیال، برای همین چشم بندم  رو گذاشتم رو چشمم و هندزفری هم گذاشتم تو گوشم تا سر و صدای بقیه ی مسافرا بخصوص نوزادی که پشت سرم تو بغل مادرش بود و از ته اعماقش ونگ میزد _مادرش هم به هیچ وجه نمیتونست ساکتش کنه_رو نشنوم.

صدای آهنگم تا اخرین سطح بلند بود و کم کم چشمام گرم میشد.

نمیدونم چقدر زمان سپری شد تا اینکه یه ضربه ی آروم دست به شونم خورد و من یه مقدار به خودم اومدم.

خواب خواب بودم. چشم بند رو از روی صورتم برداشتم و با ابهام  اطرافم رو دید زدم.

هیچ کس تو اتوبوس نبود و یه خانم مسن با لبخند روبروم ایستاده بود.

یک لیوان آب خنک بهم داد و گفت:

“داشتی توخواب هذیون میگفتی صورتت هم خیس عرق شده، اتوبوس برای استراحت و شام نگه داشته و همه ی مسافرا پیاده شدن، من غذام رو آوردم تو اتوبوس که باهم بخوریم، چون فهمیدم تنهایی، اگه دوست داری برو پایین چند قدم راه برو ویه ابی به سر و صورتت بزن و بیا که با هم شام بخوریم.

من از راننده خواستم که اجازه بده تا موقع برگشتش ما تو ماشین بمونیم. چون فکر میکردم حالت خوب نباشه! “

….وقتی با اون خانم دستپخت خوشمزه اش رو میخوردم، به جزییات خطوط صورتش دقت کردم و دیدم چقدر شبیه به خانمی بود که تو ترمینال تهران برای حمل چمدون ها کمکش کردم.

جی۵ لاین . کام

خاطره ای از: آذر حسنی

ارسال شده از: زنجان

منبع تصویر: Bizmology.Hoovers

هر پنجشنبه، یکی از خاطرات ارسالی توسط بازدیدکنندگان منتشر خواهد شد، برای مطالعه سایر خاطره ها به صفحه “لیست خاطره های مثبت” و جهت ارسال خاطره خود به صفحه “ارسال خاطره” مراجعه فرمایید!

برچسب ها: , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
6 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فرزانه واحد
فرزانه واحد
11 سال قبل

یادمه از وقتی بچه بودم همیشه مامان و بابام بهم میگفتن خوبی کردن به دیگران بدون جواب نمی مونه، آدم حتما جوابش رو می گیره