چون تو مال من هستی

جی۵ لاین:چندین سال پیش بود.ما در یک خانواده ی خیلی فقیر در یک دهکده ی دور افتاده به نام«روکی» در کلبه ای کوچک زندگی میکردیم.روزها در مزرعه کار می کردیم و شب ها از خستگی زیاد،زود خوابمان می برد.کلبه ی ما نه اتاقی داشت،نه اسباب و اثاثیه ای و نه حتی نور کافی.از برداشت محصول هم فقط آنقدر گیرمان می آمد که شکم مان سیر شود.یادم می آید یک سال که محصولمان بیشتر از سال های پیش شده بود(نمیدانم به چه علتی)،بیشتر از همیشه پول گرفتیم.یک شب مامان ذوق زده یک مجله ی خاک خورده و کهنه را از توی صندوقش بیرون کشید و از داخل آن یک عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشان مان داد.همه با چشم های هیجان زده عکس را نگاه می کردیم.مامان گفت:«حالا که کمی پول داریم،بیایید این آینه را بخریم.»ما پیش از این هیچ وقت آینه نداشتیم!این هیجان انگیز ترین اتفاقی بود که میتوانست برایمان بیفتد.پول کافی  هم برای خریدنش داشتیم.پول را دادیم به همسایه مان تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد.آفتان نزده باید حرکت می کرد.از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود،یعنی یک روز پیاده روی،تازه اگر تند راه می رفت.سه روز وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم،صدای همسایه مان را شنیدیم که یک بسته را از دور به ما نشان می داد.چند دقیقه بعد،همه در کلبه دور مامان جمع شدیم.وقتی بسته را باز کرد،مامان اولین کسی بود که رو به پدرم جیغ زد:«وای ی ی ی ی…تو همیشه میگفتی من خوشگلم،واقعا من خوشگلم!»بابا آینه را دستش گرفت و نگاهی در آن کرد.همینطوری که سیبیل هایش را میمالید،لبخند ریزی زد و با آن صدای کلفتش گفت:«آره!منم خشنم،اما جذابم؛نه؟»نفر بعدی آبجی کوچیکه بود:«مامان،واقعا چشم هام به تو رفته ها!»آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشم های ور قلمبیده به آینه نگاه میکرد:«میدونستم موهام رو اینطوری میبندم خیلی بهم میاد!»با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم.میدانید،در چهارسالگی یک قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود.وقتی تصویرم را دیدم،یهو داد زدم:«من زشتم!من زشتم!»بدنم میلرزید،دلم میخواست آینه را بشکنم.همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود،به بابا گفتم:«یعنی من همیشه همین ریختی بودم؟»-آره عزیزم،همیشه همین شکلی بودی.-اونوقت تو همیشه منو دوست داشتی؟-آره پسرم،همیشه دوست داشتم.-چرا؟آخه چرا دوسم داری؟-چون تو مال من هستی.سال ها از این قضیه گذشته،حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه میکنم و میبینم ظاهرم زشت است.آنوقت از خدا میپرسم:«خدایا!یعنی واقعا دوسم داری؟»و او در جوابم میگوید:«بله.»و وقتی به او میگویم:«چرا دوسم داری؟»به من لبخند میزند و میگوید:«چون تو مال من هستی…»

خداوند همه ی بندگانش را دوست دارد. موریس مترلینگ

جی۵ .کام

برگرفته از کتاب من،منم؟! جلد سوم نوشته ی امیررضا آرمیون

منبع تصویر:blog  

هر پنجشنبه، یکی از خاطرات ارسالی توسط بازدیدکنندگان منتشر خواهد شد، برای مطالعه سایر خاطره ها به صفحه “لیست خاطره های مثبت” و جهت ارسال خاطره خود به صفحه “ارسال خاطره” مراجعه فرمایید.

برچسب ها: , , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
6 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mulberry Bags UK
9 سال قبل

I constantly spent my half an hour to read this webpage content daily along with a cup of coffee.