جی۵ لاین:در زندگی اتفاقهایی هست که بیشتر شبیه یک معجزه است و شما نمیتونید هیچ دلیل مادی برای بروز این اتفاقها پیدا کنید. اتفاقهایی که تا آخرین لحظهی زندگی مطمئناً در ذهن شما میمونه و با یادآوریش هر دفعه از خودتون میپرسین آیا اون اتفاق واقعی بود؟ آیا امکان داره که این اتفاق به شکلی کاملاً تصادفی بوده باشه؟ آیا من دچار توهم نشده بودم؟ آیا …، از این آیاها زیاد هست ولی چیزی که در این موارد آرامش خاصی به قلب شما میبخشه اینه که سرت رو ببری بالا و نگاهش کنی و بگی میدونم که هستی و میدونم که همه چیز رو میبینی و بعد یک لبخند آرام بزنی.
همه جا رو دنبالش گشتم اما کوچکترین ردی ازش پیدا نکردم، انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین. خیلی برام مهم بود و دلم نمیخواست به دست کس دیگری بیفته. چیزهای زیادی توی دفتر خاطرات دوران دانشجوییام نوشته بودم که دلم نمیخواست هیچ کسی اونو بخونه. اسم و شمارهام رو تو صفحه اولش نوشته بودم و امیدوار بودم یابنده هر چه زودتر با من تماس بگیره. هر موقع شماره فرد ناشناسی روی گوشیم میافتاد اولین چیزی که به ذهنم میرسید این بود که احتمالاً باید فردی باشه که دفتر خاطراتم رو پیدا کرده، اما هیچ وقت هیچ تماسی گرفته نشد.
بهمن ماه بود، پنج ماهی میشد که از گم شدن دفترم گذشته بود و من تقریباً موضوع رو به فراموشی سپرده بودم و دیگه هم خاطره نویسی نکردم. قرار بود بعد از اتمام کلاس، به همراه دوستم شهاب برای گرفتن یک سری لوازم تحریر به مرکز شهر بریم. ساعت شش بود و کلاس شهاب ساعت هشت تموم میشد. کتابخونه و کافی نت دانشگاه تعطیل بود و حوصلهام حسابی سررفته بود. کتابهام رو برداشتم و به انتهای سالن رفتم تا در کلاس خالیای که اونجا بود درسهای فردام رو مرور کنم تا کلاس شهاب تموم شه. وقتی وارد کلاس شدم و مهتابی های سقف رو روشن کردم چشمم افتاد به یک سری کتاب و دفتر و سررسید که کنار پنجره روی هم چیده شده بودن.
کسی داخل کلاس نبود و نوشتههای روی تخته نشون میداد که آخرین درسی که در اون کلاس تدریس شده حسابداری بوده. دفاتر و کتابها رو برداشتم، روی هیچ کدومشون اسم و فامیل و مشخصات خاصی جز یک شماره تلفن عجیب و غریب سیزده رقمی نبود! دفترها و سررسیدها رو برداشتم و برای پیدا کردن صاحب اونها به بیرون از کلاس رفتم. بچههای حسابداری رو در محوطه دیدم و در مورد دفاتر و کتابها ازشون سئوال کردم و اونا گفتن که ساعت پیش کلاسشون در همون کلاسی که من رفته بودم برگزار شده بوده و تعدادشون هم خیلی کم بوده و کسی کنار پنجره نشسته بوده و همین طور ندیدن که کسی اون همه کتاب و سر رسید با خودش آورده باشه.
به گفتههای اون دوستان بسنده نکردم و سراغ باقی بچههای حسابداری رفتم و اونا هم دقیقاً همین جواب رو دادن و گفتند که این وسائل برای اونها نیست و کسی با این حجم کتاب و رفتر و سررسید وارد کلاسشون نشده. بی اختیار یاد دفتر خاطراتم افتادم که مهر ماه گم کرده بودم و چقدر دوست داشتم که اون رو پیدا میکردم. به خودم گفتم احتمالا صاحب این دفاتر و سررسید ها هم از پیدا کردن وسایلش باید خیلی خوشحال بشه، برای همین تصمیم گرفتم تمام سعیم رو برای پیدا کردنش انجام بدم.
کلاس شهاب هم تموم شده بود و اون منتظر من بود تا با هم به مرکز شهر بریم و من هنوز صاحب اون دفاتر و سررسیدها رو پیدا نکرده بودم، ماجرای اون وسایل رو برای شهاب تعریف کردم و گفتم میخوام صاحبشون رو پیدا کنم. شهاب میگفت: به خودت زحمت نده و اونا رو یا بذار سرجاش و یا به نگهبان دانشگاه تحویل بده. از شهاب خواستم تا کمی صبر کنه تا با شماره تماسی که روی یکی از سررسیدها بود تماس بگیرم بلکه شاید صاحبش رو پیدا کنم.
شماره رو میگرفتم، بوق میخورد ولی کسی جواب نمیداد. بارها و بارها تماس گرفتم ولی هیچ فرقی نکرد. دیگه داشت صدای شهاب در میومد، به ناچار حرفش رو گوش کردم و کتاب و سررسیدها رو بردم تا به نگهبانی تحویل بدم.
اطاق نگهبان فرش داشت و کسی با کفش نمیتونست وارد شه، آقای غلامی هم در انتهای اطاقش پشت میزش نشسته بود و به تلفن جواب میداد. کنار چارچوب در وایسادم و بعد از تموم شدن تلفنش گفتم: “آقای غلامی این کتاب و دفترها رو تو کلاس شماره سی پیدا کردم و میخواستم بذارم اینجا تا شاید صاحبش اونا رو پیدا کنه”.
آقای غلامی گفت: باشه، بذارش کنار در تا اگر صاحبش اومد بهش بدم.
وسایل رو دقیقاً کنار در بر روی زمین گذاشتم و گفتم: رو این سررسید رویی یه شماره تلفن هست که الان جواب نمیده، شاید شماره محل کار کسی باشه که این ها رو گم کرده و الان تعطیلند، اگر میشه فردا یه زحمتی بکشید و با این شماره تماس بگیرید.
آقای غلامی گفت: باشه، فردا تماس می گیرم.
گفتم: مطمئن باشم که تماس میگیرید؟
آقای غلامی گفت: بله تماس میگیرم.
گفتم: آقای غلامی قول بدین که تماس بگیرین تا خیالم راحت شه!!!
آقای غلامی که منتظر بود تا من و شهاب هم از دانشگاه بریم تا در دانشگاه رو پشت سر ما ببنده و قفلهای در رو بزنه یه نگاه عجیبی به من انداخت و گفت: قول، به پیر به پیغمبر فردا تماس میگیرم.
خیالم راحت شد و با شهاب که همهاش غر میزد که سرویس دانشگاه رفته و پرنده اینجا پر نمیزنه و حالا باید با آژانس بریم و …. از دانشگاه خارج شدیم و آقای غلامی هم در دانشگاه رو پشت سر ما بست و قفل در رو زد و رفت.
وقتی از دانشگاه خارج شدم به خودم گفتم: من تمام تلاشم رو کردم و کاش کسی که دفتر خاطرات من رو پیدا کرده بود ذره ای این احساس مسئولیت رو داشت و یکی از این کارها رو میکرد تا من دفتر خاطراتم رو پیدا کنم!
فردای اون روز باید دکور نمایشگاه آثار هنری رو آماده میکردیم و خود من هم 3 تا تابلو داشتم که باید میبردم.
نمیخواستم قبل از افتتاح نمایشگاه کسی تابلوها رو ببینه، برای همین تصمیم گرفتم زودتر به دانشگاه برم که تابلوها رو امانت به نگهبانی بسپارم و بعد از اتمام کلاس برم و بگیرمشون.
جز اولین افرادی بودم که وارد دانشگاه می شدم و یکراست به اتاق نگهبانی رفتم. پشت چارچوب در ایستادم، نگهبان شیفت روز آقای محمدی بود و پشت میز نشسته بود. گفتم آقای محمدی اگر اجازه بدین این تابلوها رو بذارم اینجا تا بعد از کلاس بیام و برشون دارم، آقای محمدی گفتند: مشکلی نداره، بذارشون کنار در میام برشون میدارم. جلو اومدم تا تابلوها رو کنار در و جایی که دیشب سررسیدها و دفاتر و گذاشتم قرار بدم. در کمال تعجب دیدم هیچ کدوم از اون دفاتر و سررسیدها نیستند و جای اونها تنها یه دفتر سبز خاطرات بود! دفتر خودم! دفتری که 5 ماه پیش گم کرده بودم. بی اختیار سریع دفتر و برداشتم و گفتم این دفتر منه! این دفتر منه!
فقط به یک چیز فکر می کردم، دعایی که شب قبل کرده بودم: “کاش کسی که دفتر خاطرات من رو پیدا کرده بود ذره ای این احساس مسئولیت رو داشت و یکی از این کارها رو میکرد تا من دفتر خاطراتم رو پیدا کنم!
سالها از اون خاطره عجیب گذشته و من هیچ وقت نفهمیدم که چطور اون اتفاق افتاده و همیشه به این فکر می کردم که اون دفاتر و سررسید ها یا امتحان الهی بوده برای محکِ من و یا شاید اون دفاتر و سررسید ها دفتر خاطرات خود من بوده!
همیشه به آسمان نگاه می کنم و میگم: حضورت برای من ثابت شده است، میدونم که هستی و میدونم که همه چیز رو میبینی و بعد آرام لبخند میزنم.
خاطره ای از همکار گرامی جناب آقای میثم سیف الهی
منبع تصویر:blog
هر پنجشنبه، یکی از خاطرات ارسالی توسط بازدیدکنندگان منتشر خواهد شد، برای مطالعه سایر خاطره ها به صفحه “لیست خاطره های مثبت” و جهت ارسال خاطره خود به صفحه “ارسال خاطره” مراجعه فرمایید.
” عشق” و “حقیقت”
دو نام ِ یک تجربه اند!
کسی که عشق را تجربه کرده…
حــقیقت را نیز تجربه کرده است!!
من به دستای خدا خیـــــــــــــــــره شدمـ معجزه کرد…
عالی بود 😉 😀 :-)) 🙂
تو نیکی می کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز