شبهای قدر

جی۵ لاین:پسرک خسته بود. با چشم هایی خونین، زخم های دستش را که زیر نور آفتاب، برق می زدند، نگاه می کرد. هنوز چند ساعتی از آن اتفاق نگذشته بود. هزار بار یادش آمده بود اما باز فراموشش شده بود. این مسیری بود که هر ساله آن را می رفت، اما باز به جای اول می رسید و یا از خانه دورتر می شد. باز جای شکرش باقی بود که بعضی وقت ها چشم هایش را خوب باز کرده بود و در چاه های عمیق بی برگشت نیفتاده بود. نزدیک یک سال بود که راه می رفت. اما کدام راه؟ با خودش تمام مسیر یکساله را مرور می کرد.
– اگر امسال سر قرار حاضر نشوم، اگر شب خوابم برد؟ اگر…
نمی خواست مثل سالهای پیش دوباره از قرار جا بماند. همین چند ساعت پیش آخرین اتفاق برایش افتاده بود. همین که خون از چشم هایش به زمین ریخت فهمید که دوباره به کوره راه افتاده است. تیرها یکی پس از دیگری به چشم هایش نشسته بود و سایه ای تاریک از آن دور دست قهقهه می زد. سایه ای که این سال ها یکبار هم رهایش نکرده بود. هر کجا می رفت دنبالش می کرد. ذکری که استاد گفته بود تکرار کرد: ای بهترین دوست، ای راهنمای دوست داشتنی من که مهربان تر از مادرم مراقب منی و همه این سالها سایه ها و سراب ها و دره ها را نشانم داده ای، من تو را می خواهم. من فقط تو را می خواهم! من اینبار فقط تو را می خواهم! ای بهترین دلسوز و یار شفیق من!
اشکی از گوشه چشمش به پایین غلطیده بود و خون ها را مرهم شده بود.
اینها را گفته بود و سایه خشمگین در حالی که آتش از صورتش زبانه می کشید ناپدید شده بود. هنوز زوزه های سایه در گوشش می پیچید. دست های پینه بسته اش را که نگاه می کرد یاد دیروز افتاد که هرچه گام بر می داشت، قدمی جلوتر نمی رفت. سنگین شده بود. کیسه سکه هایی را که به کمر بسته بود نمی گذاشت قدم از قدم بردارد. نه می شد در آن بیابان که فقط خودش بود و خودش، سکه ها را رها کند و با سرعت به قرار برسد و نه دیگر طاقت داشت مثل سالهای پیش که از دیدار جامانده بود، ملاقات را به سال دیگر موکول کند تا جای خوبی برای نگهداشتن سکه ها پیدا کند. سالها تا نزدیکی قرار می رفت اما نمی توانست دست از سکه ها بشوید. با دست های زخمی و خون آلود زیر خنده های هولناک سایه، از راه می ماند. اما دیروز دل به دریا سپرده بود و از سکه ها چشم فرو بسته بود. هرگاه یاد زرق و برق سکه ها می افتاد، وسوسه برگشتن و برداشتن سکه ها به سراقش می آمد و زوزه های سایه شدید می شد. زخم دست هایش تازه می شد و قدم هایش از ادامه راه ناتوان. دیروز اما با خودش گفته بود: ای بهترین دوست، ای راهنمای دوست داشتنی من که مهربان تر از مادرم مراقب منی و همه این سالها سایه ها و سراب ها و دره ها را نشانم داده ای، من تو را می خواهم. من فقط تو را می خواهم! من اینبار فقط تو را می خواهم! ای بهترین دلسوز و یار شفیق من!
استاد گفته بود: اولین بار كه سکه ها به وجود آمد، سایه رو به آنها کرد و آنها را برداشت و بر چشم خود گذاشت ! بعد آنها را به سینه خود چسبانید. سپس از خوشحالی شیهه ای کشید و بار دیگر آنها را به سینه خود چسبانید و به آنها گفت : شما سکه ها ، نور و روشنی چشم و میوه های قلب من هستید! اگر بنی آدم شما را دوست داشته باشند؛ هر چند دیگر بت نپرستند، مرا باكی نیست. همان دوست داشتن سکه ها برایم بس ‍است .
امسال باید هر طور که شده خودش را می رساند. امشب، شب سرنوشت او بود. می خواست سرنوشتش را برگرداند. نمی خواست اسیر سایه باقی بماند.
گام از گام بر می داشت و تمام روزهای سالی که گذشته بود را مرور می کرد. استاد ره توشه ای به دستش داده بود و گفته بود تا آن شب بر تو فرا نرسیده باشد نباید آن را بخوانی. با خود می اندیشید این چه توشه ایست که در آن موعد عظیم و آن هیجان شگرف، می توانم به درگاه پر هیبت آن دوست عرضه کنم؟ آخر استاد داستان آن اعرابی را برایش گفته بود که از صحرای بی آب و علف خود که حتی گندیده آبی هزاران سکه قیمت داشت، به سوی درگاه پادشاه به راه افتاده بود تا به سوی او حاجتی ببرد. در میان راه، چاله آبی جمع شده از آب باران دیده بود و به زحمت آن آب را در کوزه ای جمع کرده بود تا به نزد پادشاه، پیش کش کند. غافل از اینکه قصر پادشاه خود بر کنار دجله و فرات بود و زلال ترین آبها در دسترس او و او را چه حاجت به اندک آب اعرابی.
پسرک وصف دوست را چنین شنیده بود که به درگاه او نیز هر آنچه که اندیشه کنی، هست و بسیار بیشتر از آن چه فکر تو برسد تا دوردستی بی انتها صف کشیده است.
قدم هایش دیگر نای راه رفتن نداشتند. پژواک صدای بال زدن پرنده ای در آن نزدیکی ناگهان از افکارش بیرونش آورد. آن قدر غرق اندیشیدن با خودش شده بود که متوجه فرا رسیدن شب نشده بود. ستاره ها بر سقف آسمان برآمده بودند و از آن دور سوسو می زدند. خبری از سایه نبود. نسیمی خنک بر تنش می وزید. استاد گفته بود ماه که به نیمه آسمان رسید، توشه ات را باز کن و آنچه گفته ام به جای آور. از کنجکاوی و شدت اشتیاق، دستانش به لرزه افتاده بود. توشه را باز کرد. قطعه کاغذ کوچکی بیش در آن نبود. اما توشه تا همین چند لحظه پیش این همه سنگین بود! یعنی همین یک قطعه کاغذ؟
استاد نوشته بود: «او بی نیاز است! آنچه که باید به درگاه با شکوه آن زیبا حبیب پر هیبت، عرضه کنی، نیاز است! فارغ از هر چه که توهم می کنی داری و نداری، بدان و باور کن که هیچ نداری و هیچ نیستی، نیاز مطلق شو و خود را به حضرتش عرضه کن!»
ندایی از آسمان به نرمی گوشش را نوازش داد: «حال که به مقصد رسیده ای، بدان که تازه اول راهی و تازه راه برای تو شروع شده است! اینجا ابتدای نردبان صعود است.»
بر گهواره زمین در حالی که زمان ایستاده بود، هزار نام حبیب را یکی پس از دیگری زمزمه کرد. کتابی روبروی چشم هایش ظاهر شد. کتاب را باز کرد. عطری آشنا داشت. کتاب دوست را بر سر گذاشت و به چهارده ریسمان درخشان تر از مهتاب که از آسمان تا زمین کشیده شده بود، دست آویخت. لب گشود: بک یا الله، بک یا الله…

جی۵ .کام

منبع اصلی :سایت اینترنتی

منبع تصویر:blog  

هر پنجشنبه، یکی از خاطرات ارسالی توسط بازدیدکنندگان منتشر خواهد شد، برای مطالعه سایر خاطره ها به صفحه “لیست خاطره های مثبت” و جهت ارسال خاطره خود به صفحه “ارسال خاطره” مراجعه فرمایید.

برچسب ها: , , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها