حکمت خدا

جی۵ لاین: در اوایل ماه اکتبر، کشیش تازه کار و همسرش برای نخستین ماموریت و خدمت خود که بازگشایی کلیسایی در حومه ی بروکلین( شهر نیویورک) بود وارد شهر شدند. زمانی که کلیسا را دیدند، دلشان از شور و شوق آکنده بود. کلیسا کهنه و قدیمی بود و به تعمیرات زیادی نیاز داشت. دو نفری نشستند و برنامه ریزی کردند تا همه چیز برای شب کریسمس، یعنی 24 دسامبر آماده شود. کمی بیش از دو ماه برای انجام کارها وقت داشتند. کشیش و همسرش سخت مشغول شدند. دیوارها را با کاغذ دیواری پوشاندند. جاهایی را که رنگ لازم داشت، رنگ زذند و کارهای دیگری را که باید می کردند انجام دادند. آنها از برنامه هایشان جلو بودند و کارها تقریبا رو به انجام بود. روز 19 دسامبر، باران تندی گرفت که دو روز ادامه داشت… روز 21 دسامبر، پس از پایان بارندگی، کشیش سری به کلیسا زد. وقتی وارد تالار کلیسا شد، نزدیک بود قلبش از کار بیفتد! سقف کلیسا چکه کرده بود و در نتیجه بخش بزرگی از کاغذ دیواری به اندازه ای حدود 6 متر در 5/2 متر از روی دیوار جلویی و پشت میز موعظه، کنده شده و سوراخ شده بود. کشیش در حالی که همه ی خاکروبه های کف زمین را پاک می کرد، با خود اندیشید که چاره ای جز به عقب انداختن برنامه ی شب کریسمس ندارد… در راه بازگشت به خانه دید که یکی از فروشگاه های محله، به مناسبت سال نو یک حراج خیریه برگزار کرده است. کشیش اتومبیلش را نگه داشت و به داخل فروشگاه رفت. در بین اجناس حراج شده، یک رومیزی بسیار زیبای دستبافت دید که به طرز  هنرمندانه ای روی آن کار شده و رنگ آمیزی اش عالی بود. در میانه ی رومیزی، یک صلیب گلدوزی شده به چشم می خورد. آن رومیزی درست به اندازه ی خرابی روی دیوار کلیسا بود! کشیش رومیزی را خرید و به کلیسا بازگشت. حالا دیگر بارش برف آغاز شده بود. زن سالمندی که از جهت رو به روی کشیش می آمد، دوان دوان کوشید تا به اتوبوسی که تقریبا در حال حرکت بود برسد، ولی تلاشش بی فایده بود و اتوبوس راه افتاد. اتوبوس بعدی هم 45 دقیقه ی دیگر می رسید. کشیش به آن زن  پیشنهاد کرد به جای ایستادن در هوای سرد، به درون کلیسا بیاید و آنجا منتظر شود. آن زن سالمند دعوت کشیش را پذیرفت و به کلیسا رفت و روی یکی از نیمکت های تالار نیایش نشست. کشیش رفت و نردبان را آورد تا رومیزی را روی دیوار، همانجایی که باران خراب کرده بود، نصب کند. پس از نصب، کشیش نگاه رضایتمندانه ای به روی پرده ی آویخته شده کرد؛ باورش نمی شد که این قدر زیبا باشد. کشیش متوجه شد که آن زن به سوی او می آید. زن با تعجب پرسید:« این رومیزی را از کجا آورده اید؟!» و بعد گوشه ی رومیزی را با دقت نگاه کرد. در گوشه ی آن سه حرف گلدوزی شده بود. اینها سه حرف نخست نام و نام خانوادگی او بودند!او 35 سال پیش این رو میزی را در کشور اتریش دوخته بود. وقتی کشیش برای او شرح داد که از کجا رومیزی را خریده است، باور کردنش برای زن سخت بود. سپس زن برای کشیش تعریف کرد که پیش از جنگ جهانی دوم، او و شوهرش در اتریش زندگی خوبی داشتند، ولی هنگامی که هیلتر و نازی ها سر کار آمدند، او ناچار شد اتریش را ترک کند. شوهرش هم  قرار بود که یک هفته پس از او به وی بپیوندد، ولی  شوهرش توسط نازی ها دستگیر و زندانی شد و زن دیگر هرگز شوهرش را ندید و هرگز هم به میهنش برنگشت. کشیش می خواست رومیزی را به زن بدهد، ولی زن گفت:« بهتر است آن را برای کلسیا نگه دارید.» کشیش اصرار کرد که لااقل بگذار او را با اتومبیل به خانه اش برساند و گفت:« این کمترین کاری است که می توانم برایتان انجام دهم.» زن پذیرفت. زن در سوی دیگر شهر، یعنی جزیره ی استاتن زندگی می کرد و آن روز برای تمیز کردن خانه ی یک نفر به این سوی شهر آمده بود. شب کریسمس برنامه عالی برگزار شد. تالار کلیسا تقریبا پر بود. موسیقی و روح حکمفرما بر کلیسا فوق العاده بود. در پایان برنامه و هنگام خداحافظی، کشیش و همسرش با یکایک میهمانان دست دادند و به آنان خدانگهدار گفتند. و بسیاری از آنها بیان کردند که باز هم به کلیسا خواهند آمد. وقتی کشیش به درون تالار نیایش برگشت، مرد سالمندی را دید که در نزدیکی کلیسا زندگی می کرد؛ او هنوز روی نیمکت نشسته  و به رومیزی آویخته شده به دیوار خیره بود! مرد از کشیش پرسید که این رومیزی را از کجا آورده اند؟ و سپس برای کشیش شرح داد که همسرش سال ها پیش در اتریش، یک رومیزی درست شبیه به همین دوخته بوده است و در ادامه به کشیش گفت که چگونه توسط نازی ها دستگیر و زندانی شده و هرگز نتوانسته همسر گمشده اش را پیدا کند. پس از شنیدن این سخنان، کشیش به مرد گفت:« اجازه بدهید با ماشین دوری بزنیم و با هم گفتگویی داشته باشیم.» سپس او را سوار اتومبیل خود کرد و به جزیره ی استاتن و خانه ی زنی برد که سه روز پیش او را دیده بود. کشیش به مرد کمک کرد تا از پله های ساختمان، سه طبقه بالا برود و وقتی جلوی در آپارتمان زن رسید، زنگ در را به صدا درآورد… وقتی زن در را باز کرد… صحنه ی دیدار دوباره ی زن و شوهر پس از سال ها، وصف ناشدنی بود… آنچه خواندید یک داستان واقعی بود که توسط کشیش « راب رید» گزارش شده است. این داستان زیبا به ما می آموزد که هیچ رویدادی در زندگی بی دلیل نیست!

جی۵ .کام

برگرفته از کتاب من و ما! جلد یکم نویسنده امیر رضا آرمیون

منبع تصویر:blog  

هر پنجشنبه، یکی از خاطرات ارسالی توسط بازدیدکنندگان منتشر خواهد شد، برای مطالعه سایر خاطره ها به صفحه “لیست خاطره های مثبت” و جهت ارسال خاطره خود به صفحه “ارسال خاطره” مراجعه فرمایید.

برچسب ها: , , , , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
5 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ليلي
ليلي
9 سال قبل

واقعي بود؟ چطور ممکنه کشيش ها حق ازدواج ندارند ولي کشيش داستان همسر داشته وباقي ماجرا ؟؟؟؟

متين يزدي
متين يزدي
9 سال قبل

آقاي آرميون استاد ما بود توي دانشگاه. آدم بسيار خاص و با اخلاقي بودند. بچه ها عاشق درس دادنش و اخلاقش بودند. هر جا كه هستند سلامت باشند.

صدیق
صدیق
9 سال قبل

برای بودن با معنا و معنا بخشیدن به زندگی بهتره رویدادها را زیبا وهدفدار تعبیر کنیم تا حکمتهای پنهان آنها برامون آشکار بشن. 🙂

nazanin
9 سال قبل

وااااااااااای خیلی زیبا بود
واقعا عالی بود
خدا همیشه در جایی که منتظرش نیستی ایستاده است
کارهای خدا گاهی اونقدر بزرگ و جالبه که همیشه آدما رو شرمنده ی بزرگیش میکنه
من خودم خیلی شده که منتظر یه اتفاق بزرگم اما اون اتفاق هرگز برام پیش نمیاد اما بدش متوجه شدم که اگه اون اتفاق برام پیش میومد چقدر بهم صدمه وارد میشد.
هیچکس به اندازه خدا عالم نیس….

سما
سما
9 سال قبل

داستان جالبی بود، واقعا گاهی آدم تو حکمت کار خدا می مونه