برگ برنده ایمان

جی۵ لاین:فکر کنم من و همسرم واقعا درک نمی‌کردیم که خودمان را در چه مخمصه‌ای انداخته ایم. فقط می‌دانستیم که زندگی‌مان به سختی می‌گذرد. هر دو تازه وارد کالج شده بودیم، تازه ازدواج کرده بودیم، و فرزند اول‌مان تازه به دنیا آمده بود. اوضاع خیلی بحرانی بود. دچار ضعف مالی شده بودیم، ولی عشق بی‌قید و شرط ما نسبت به یکدیگر باعث شده بود شرایط را تاب بیاوریم، و همین عشق برای ما کافی بود.
اما سختی‌های روزگار خیلی زود به ما فهماند که عشق نه می‌تواند برای آدمی غذا تهیه کند، و نه می‌تواند معجزه کرده و شیرخشک بچه را سر راه‌مان بگذارد.
همان طور که داشتم صف شیرخشک‌های قرار داده شده در قفسه‌های داروخانه نگاه می‌کردم، به این واقعیت تلخ پی بردم. سخت ناامید شده بودم. انواع و اقسام شیر خشک در آنجا به چشم می‌خورد. وجه مشترک تمامشان این بود که من توان مالی خرید هیچ یک از آنها را نداشتم.
آن روز صبح، برای صدمین بار کیف پولم را باز کردم. دلم می‌خواست همان جا بنشینم و به حال زار خودم گریه کنم. فقط ۲ دلار و ۲۳ سنت پول داشتم، و این مقدار پول برای خرید حتی یک قوطی کوچک شیرخشک نیز کفایت نمی‌کرد.
نگاهی به بچه‌ام انداختم که درست روبروی من و داخل کالسکه خوابش برده بود. ناگهان وحشت به تمام وجودم چنگ انداخت. اگر او گرسنه بشود و من نتوانم غذایی برایش تهیه کنم چه؟ مسلما می‌توانستم از مادر یا مادرشوهرم بخواهم که برایمان پول حواله کنند، اما آنها هم خیلی با ما فاصله داشتند و نمی‌توانستند همین امروز پولی در اختیارمان قرار بدهند. خرابی ناگهانی اتومبیل و خرج سنگینی که روی دستمان گذاشت، باعث شد که تمام پس انداز آن ماه را یک‌جا خرج کنیم. و حال بچه‌ام بی‌غذا مانده بود.
به جای شیر‌خشک چهار بسته نودل برداشتم، اما نمی‌دانستم که آیا نودل در فهرست غذاهای مجاز برای نوزاد سه ماهه قرار دارد یا نه؟
همسرم داخل اتومبیل منتظر ما نشسته بود، و من نیز بعد از قرار دادن فرزندم بر روی صندلی مخصوص بچه، خود را روی صندلی عقب رها کردم.
در حالی که به سختی می‌توانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم گفتم: “آخر و عاقبت ما چی می‌خواد بشه؟ به سختی داریم پول کرایه خونه رو جور می‌کنیم، به سختی داریم درس می‌خونیم، و حالا هم از پس مخارج این بچه برنمی‌آییم! ما حتی لیاقت این بچه رو هم نداریم.”
همسرم دستم را گرفت و بوسه‌ای بر آن زد؛ و درحالی که خودش نیز به پهنای صورتش اشک می‌ریخت گفت: “امی، عزیزم! خدا مهربون‌تر از این حرف‌هاست. یه ذره ایمان داشته باش. می‌دونم اوضاع و احوال خوبی نداریم. یه فکرایی تو سرم هست. نه من می‌ذارم این بچه گرسنگی بکشه، و نه خدا.”
ناگهان چیزی در درونم فرو ریخت. همسرم عادت داشت برگ برنده “ایمان” را در اوج بحران‌ها و ناامیدی‌ها رو کند. اما من در شرایطی نبودم که به چنین باور انتزاعی امید ببندم و فقط احساس می‌کردم همسرم قصد دارد دست به سرم کند.
با لحنی کنایه آمیز گفتم: “ایمان؟! تو فکر می‌کنی الان ایمان از راه می‌رسه و برای این طفل گرسنه غذا میاره؟ فکر می‌کنی با ایمان می‌شه یخچال خالی رو پر کنیم؟ اگه خدا می‌خواست به ما کمک کنه، هیچ وقت بچه به این زیبایی به ما نمی‌داد که نتونیم سیرش کنیم. رایان، تا امروز که ایمان نتونسته کمک چندانی به ما بکنه. چرا از خدا نمی‌خوای همین حالا دست ما دو تا رو بگیره، ها؟!!”
رایان حرف نمی‌زد. او نه سرزنشم کرد، نه نصیحتم کرد، و نه حتی چیزی گفت که از میزان نارضایتی‌اش آگاه شوم. فقط یک بار دیگر بوسه‌ای بر دستانم زد و اتومبیل را روشن کرد.
تا خانه که رسیدیم هر دو ساکت بودیم. من نگران شبی بودم که پیش رو داشتم. به اندازه یک شیشه؛ نهایتا دو شیشه شیر خشک داشتم. تصمیم داشتم فردا صبح غرورم را زیر پا بگذارم، به مادرم زنگ بزنم و از او بخواهم مقداری پول به حسابم واریز کند. فقط باید کاری می‌کردم که بتوانم تا زمان واریز پول به حسابم یک قوطی دیگر شیرخشک تهیه کنم. هر چه باشد، زیر پا گذاشتن غرور خیلی بهتر از این است که بگذارم بچه‌ام گرسنگی بکشد.
با توقف اتومبیل کنار پست‌خانه کوچک نزدیک پارکینگ، رشته افکارم از هم گسسته شد. رایان رو به من کرد و گفت: “از دیروز تاحالا یادم رفته نگاهی به صندوق پست بیندازم. می‌شه بری ببینی نامه داریم یا نه؟”
مجتمع آپارتمانی ما درخواست صندوق پستی نکرده بود. بنابراین ناچار بودیم هر روز سری به پست‌خانه بزنیم و صندوق‌های پستی‌مان را همان‌جا کنترل کنیم. همان‌طور که داشتم از ماشین پیاده می‌شدم، به‌خاطر این ناکارآمدی اعضای ساختمان و از این‌که در این روز سرد و بارانی مجبور بودیم خودمان به پست‌خانه برویم، همه را به باد فحش و ناسزا گرفتم.
کلید را انداختم و در صندوق را باز کردم، و در کمال تعجب دیدم که یک کلید دیگر – چسبانده شده روی یک تکه کاغذ – در میان انبوه نامه‌ها به چشم می‌خورد. روی کاغذ نوشته شده بود: “مشترک گرامی، یک بسته پستی بزرگ برایتان رسیده که داخل این صندوق پستی جا نمی‌شد. لطفا با در دست داشتن این کلید به صندوق پستی شماره ۲۵۳ مراجعه کرده و بسته پستی خود را دریافت کنید.”
مات و متحیر مانده بودم که این بسته پستی بزرگ چه می‌تواند باشد. ما هیچ وقت انتظار دریافت بسته پستی بزرگ را نداشتیم. با این وجود، خودم را به صندوق پستی ۲۵۳ رساندم. در صندوق را باز کردم، قلبم داشت از قفسه سینه‌ام بیرون می‌زد. داخل صندوق یک جعبه بزرگ خودنمایی می‌کرد که روی آن علامت شیرخشکی به چشم می‌خورد که نوزادم را از آن تغذیه می‌کردم. درست مثل یک بچه که ذوق باز کردن کادوی کریسمس را دارد، من هم با شوق فراوان در جعبه را باز کردم. داخل جعبه سه قوطی شیرخشک همراه با دو کوپن مجانی قرار داشت که می‌توانستم با آنها دو قوطی دیگر شیرخشک تحویل بگیرم.
در همان حال که هیجان سراپای وجودم را فرا گرفته بود، به طرف اتومبیل دویدم. آن جعبه قیمتی و بسیار ارزشمند را به همسرم نشان دادم و از سر آسودگی به گریه افتادم. این که می‌دانستم فرزند معصومم نه تنها آن روز که شاید تمام هفته را گرسنگی نکشد، شادی‌بخش‌ترین احساسی بود که تا آن روز تجربه کرده بودم.
به رایان گفتم: “نمی‌دونم به چی باید فکر کنم. فقط می‌دونم باور چنین روزی خیلی سخته و ما خیلی خوش‌شانس هستیم که برای ما نمونه مجانی شیرخشک فرستادن.”
رایان لبخندی زد و گفت: “حالا ایمان پیدا کردی؟”
آن روز به نقطه عطفی در ارتباط عمیق بین من با خداوند تبدیل شد. حال ایمان دارم که او همواره دوش به دوش بندگانش ایستاده و لحظه‌ای آنها را به حال خود نمی‌گذارد. او هرگز نمی‌گذارد که ما به تنهایی در هر راهی قدم بگذاریم. فقط اندکی ایمان لازم است تا معجزه عشق الهی را با تمام وجود مشاهده ‌گر باشیم.

جی۵ .کام

منبع اصلی ارسالی از طرف دوست عزیزمان آقای امیدی از کرج

منبع تصویر:blog  

هر پنجشنبه، یکی از خاطرات ارسالی توسط بازدیدکنندگان منتشر خواهد شد، برای مطالعه سایر خاطره ها به صفحه “لیست خاطره های مثبت” و جهت ارسال خاطره خود به صفحه “ارسال خاطره” مراجعه فرمایید.

برچسب ها: , , , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
1 دیدگاه
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سمانه
سمانه
8 سال قبل

وخدا در همین نزدیکیست…………..