پدر و دختر

با نگاهم رفت، با نگاهش رفتم

جی5 لاین: صبح زود بود. پدرم به پیشوازم آمده بود. از اردو برگشته بودم. در میان جاده از اتوبوس پیاده شدم.  از درون ماشین برایم دست تکان داد. سوار شدم و به طرف خانه رفتیم.

هوا تازه داشت روشن می شد. پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم که یکدفعه یک انگشتر عقیق از کیفم بیرون آوردم و به پدرم دادم. چون می دانستم که انگشتر عقیق خیلی دوست دارد، برایش آن را سوغاتی گرفته بودم.

خیلی تعجب کرد و با نگاهی پر از شادی و تعجب به من و انگشتر نگاه می کرد.

من با نگاهش شاد شدم و به هم خیره مانده بودیم تا اینکه صدایی ما را به خود آورد.

مردی به شیشه می زد. پدرم شیشه را پایین داد. آن مرد گفت: “آقا خوابت برده؟!”

ناگهان من و پدرم به چراغ نگاه کردیم. خیلی وقت بود که چراغ سبز شده بود و همه ماشین ها پشت سر ما بوق زده بودند و ما حتی نشنیده بودیم!

پدرم گاز داد و رفتیم.

خاطره ای از: غزل
ارسال شده از: تهران
منبع تصویر: Media.subaru

هر پنجشنبه، یکی از خاطرات ارسالی توسط بازدیدکنندگان منتشر خواهد شد، برای مطالعه سایر خاطره ها به صفحه “لیست خاطره های مثبت” و جهت ارسال خاطره خود به صفحه “ارسال خاطره” مراجعه فرمایید!

برچسب ها: , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
7 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مانمح
مانمح
10 سال قبل

خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی مسخره بود :no:

الهام
الهام
10 سال قبل

چه جالب :kissed: