مهران، پسرم صدایم رو می شنوی؟

جی5 لاین: از زمانی که مهران پا به میانسالی گذاشته بود چندسالی می گذشت. گرفتن مدرک دانشگاهی از بهترین دانشگاه کشور، انتخاب یک شغل خوب و تجربه کافی او را به یک انسان موفق در زمینه کسب و کار تبدیل کرده بود، مهران به علت مشغله کاری زیاد دیگر زمانی برای فکر کردن به گذشته نداشت، حتی فرصت بودن با همسر و تنها پسرش را هم نداشت. به شدت بر روی برنامه های آینده اش کار می کرد و هیچ چیز نمی توانست جلوی او را بگیرد.

روزی در خلال کارها مادرش با او تماس گرفت و گفت: خبر تلخی دارم پسرم. آقای عبادی دیشب فوت کرد. تشییع جنازه اش چهارشنبه برگزار میشه. می تونی بیای؟

[خاطرات گذشته بر ذهن مهران مرور شد. آقای عبادی همسایه دیوار به دیوار آن ها بود. مردی بسیار مهربان که بعد از مرگ پدر مهران جای خالی اش را پر کرده بود، با وجود آقای عبادی کمتر اتفاق می افتاد که مهران کمبود پدر را حس کند.]

مادر: مهران، پسرم صدایم رو می شنوی؟

مهران: بله مامان، ببخشید. خیلی وقته که بهش فکر نکرده بودم. از آخرین باری که دیدمش سال ها می گذره!

مادر: اون مرد بزرگی بود. بعد از مرگ پدرت خیلی سعی کرد که برات نقش پدر رو بازی کنه، در این مدت هر بار ما رو می دید همیشه از تو سراغی می گرفت و حالت رو می پرسید. خوشحال بود که به رویاهات رسیدی و مردی موفق هستی …. به هر حال چهارشنبه تشییع جنازه هست. اگردوست داشتی بیای خبرم کن.

مهران: با اولین پرواز خودم رو می رسونم.

افراد زیادی در تشییع جنازه نبودند. آقای عابدی خانواده ای نداشت و خیلی از دوستانش را هم قبل از مرگش از دست داده بود. بعد از خاکسپاری مهران و مادرش به سوی خانه قدیمی آقای عابدی رفتند. خاطرات کودکی مثل یک فیلم از جلو چشمان مهران می گذشت.

مهران: او چقدر وقت صرف می کرد که به من آموزش بدهد که چه چیزهایی در زندگی مهم هستند. خیلی چیزها از او یاد گرفتم. او بود که مرا ترغیب کرد تا رویاهایم را عملی کنم. هیچوقت فرصت نشد که درست و حسابی از او تشکر کنم. اگر آقای عابدی نبود من هیچوقت به اینجا نرسیده بودم.

هر دو نگاهی به اطراف انداختند. نسبت به سالیان گذشته هیچ تغییری در خانه و وسایل آقای عبادی صورت نگرفته بود به جز یک چیز: جعبه چوبی که همیشه بالای طاقچه قرار داشت دیگر آنجا نبود، مهران قسمت های دیگر خانه را به دنبال آن جعبه گشت ولی چیزی پیدا نکرد.

رو به مادر گفت: همیشه دوست داشتم بدانم آقای عابدی در آن جعبه چه چیز نگه می دارد. هر وقت از او در موردش می پرسیدم می گفت: چیزی که برایم خیلی با ارزش است.

صبح روز بعد مهران در دفتر کارش حاضر و باز مشغول کار شد. عصر همان روز وقتی به خانه بازگشت متوجه یک بسته پستی در خانه شد. انگار بسته مدتها پیش بسته بندی شده بود. روی آن به سختی خوانده می شد. تنها چیزی که متوجه شد این بود که ارسال شده از شهر زادگاهش است.

بسته را باز کرد. در آن یک پاکت و یک جعبه که دورش را با روزنامه پوشانده بودند وجود داشت. روی پاکت نوشته شده بود: “برای مهران عزیزم. احمد عابدی.” مهران با دستانی لرزان پاکت را باز کرد. دست خط آقای عابدی بود که نوشته بود این جعبه را بعد از مرگش به مهران برسانند. او با کلیدی که داخل پاکت بود در جعبه را باز کرد. داخل جعبه عکسی دو نفره از او و آقای عابدی وجود داشت. پشت عکس را خواند: بخاطر زمانی که با او هستم شکرگزارم.

مهران با خود گفت: زمان با من بودن برایش پرارزش ترین چیزها بود!

اشک در چشمانش حلقه زد. به سرعت تلفن را برداشت و به منشی اطلاع داد که تمام قرارهایش را تا آخر هفته کنسل کند و وقتی منشی دلیل این کار را پرسید فقط یک جمله گفت: می خوام این چند روز رو کنار خانواده ام باشم. پسرم باید بدونه که برام چقدر ارزشمنده….

جی5 لاین . کام
منبع اصلی: inspiration peak
منبع تصویر: deviant art
ترجمه و بازنویسی: حوریه جعفری
بازنگری و انتشار: حمید توکلی کرمانی

هر روز، ساعت ۷ صبح یک داستان مثبت در جی۵ لاین منتشر خواهد شد، اگر می خواهید روزی یک داستان انرژی بخش به ایمیل شما ارسال شود، صفحه “فیدبرنر” را مطالعه فرمایید!

برچسب ها: , , , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
11 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
میترا والی زاده
میترا والی زاده
11 سال قبل

بسیار عالی بود. متاسفانه در بیشتر مواقع زمانی که می خواهیم از محبت و علاقه حرف بزنیم دیگر نه صدایی مونده و نه وقتی .

trackback

[…] مهران، پسرم صدایم رو می شنوی؟ […]