جی۵ لاین:در بهار دو تا بذر در خاک حاصل خیز کنار هم نشسته بودند. اولین بذر گفت: “می خواهم رشد کنم. می خواهم ریشه هایم را در خاک زیر پاهایم بدوانم و ساقه هایم را از پوسته ی خاک بیرون بکشم. می خواهم غنچه های لطیفم را باز کنم و نوید فرا رسیدن بهار را بدهم… می خواهم گرمای آفتاب را روی صورتم و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هایم احساس کنم!” و رشد کرد و قد بر افراشت. بذر دوم گفت:” من می ترسم. اگر ریشه هایم را در خاک، زیر پایم بدوانم از کجا معلوم که در تاریکی به چیزی برنخورم؟ اگر راهم را از میان پوسته ی سخت بالای سرم بیابم از کجا معلوم که جوانه های لطیفم از بین نروند،و اگر بگذارم که جوانه هایم باز شوند از کجا معلوم که یک مار نیاید و آنها را نخورد و اگر بگذارم که غنچه هایم باز شوند از کجا معلوم که طفلی مرا از زمین بیرون نکشد؟ نه! بهتر است منتظر بمانم تا همه جا امن و امان شود.” و این طور بود که او منتظر ماند. مرغ خانگی که در خاک دنبال دانه می گشت، بذر منتظر را دید و او را خورد.
- نظرتون رو بفرستیدو اگر از دیدگاه دوستان دیگه هم خوشتون اومد،برای تأیید روی علامت + کلیک کنید.
هر روزساعت۷صبح یک داستان مثبت درجی۵لاین منتشر میشود.برای دریافت آن در ایمیلتان“فیدبرنر”را مطالعه فرمایید. برای مطالعه ی کلیه ی داستان های مثبت این کتاب می توانید خرید ازانتشارات راه رشد داشته باشید تا علاوه برحمایت ازمولف گرانقدر در توسعه ی مثبت اندیشی بکوشیم.
ترس از اتفاقی که هنوز نیفتاده آدمو فلج می کنه و نمی ذاره قدم از قدم برداره! همین سکون هم باعث میشه مث آب راکد بگندی !
مابرای رفتن ورشد به دنیا اومدیم اگه اینکارو نکردیم انگارزندگی نکردیم!!! :-)) :-)) :-))
عمر کوتاه نیست
ما کوتاهی میکنیم