جی۵ لاین: روزی پسر هفت ساله ای در صندلی عقب خودرو ما بین برادر و خواهر بزرگترش نشسته بود و مادرش هم پشت فرمان رانندگی می کرد. در آن روز مادر نه تنها حوصله نداشت، بلکه به خاطر جدایی اخیر از شوهرش بسیار بد حال بود. او به ناگاه با خشم و غضبی وصف ناپذیر بر می گردد و سیلی محکمی به صورت پسر می زند و با فریاد می گوید:” و تو! من هرگز تمایلی برای نگهداری از تو نداشتم. تنها دلیل نگهداری از تو این بود که نگذارم پدرت ما را ترک کند. اما او ما را ترک کرد و من از تو متنفرم.” این صحنه همیشه در ذهن پسر نقش می بندد. بعدها نیز مادرش با گرفتن ایرادهای مداوم این احساس را در او تقویت می کند. سال ها بعد این پسر به مادرش گفت:” نمی توانید تصور کنید که در بیست و سه سال گذشته چند بار کوشیده ام که احساسات خود را با گریه تخفیف دهم، شاید هزاران بار. « اما چندی پیش، خودم را جای مادرم گذاشتم، دیپلمه ای که هیچ تخصصی نداشت، پولی در بساط نداشت، بیکار بود و پدر و مادرش هم مرده بودند. لذا کسی را نداشت که از او حمایت کند. می دانستم که نومید و تک و تنها در گوشه ای رها شده. « درباره رنج و خشمی که وجودش را فراگرفته بود اندیشیدم، همچنین پیرامون اینکه چقدر درباره بیهودگی امیدهایش برایش حرف زده بودم فکر کردم و سرانجام روزی تصمیم گرفتم که به دیدنش بروم و با او صحبت کنم. به او گفتم که احساسات و مشکلاتش را درک می کنم و کماکان او را دوست دارم. « حالش دگرگون شد و زمان زیادی که ساعت ها به نظر می رسید، دوتایی در میان بازوان یکدیگر های های گریستیم. « آن لحظه آغاز یک زندگی نوین برای من، برای او و برای هر دوی ما بود.» همیشه خود را جای دیگران قرار دهید، تا آنان را بیشتر درک کنید و از اشتباهات و خطاهای آنان راحت تر در گذرید. ا.چ. جکسون
- نظرتون رو بفرستیدو اگر از دیدگاه دوستان دیگه هم خوشتون اومد،برای تأیید روی علامت + کلیک کنید.
هر روزساعت۷صبح یک داستان مثبت درجی۵لاین منتشر میشود.برای دریافت آن در ایمیلتان“فیدبرنر”را مطالعه فرمایید. برای مطالعه ی کلیه ی داستان های مثبت این کتاب می توانید خرید ازانتشارات درنا قلم داشته باشید تا علاوه برحمایت ازمولف گرانقدر در توسعه ی مثبت اندیشی بکوشیم.
قضاوت نابهنگام و عجولانه در مورد یک موضوع خیلی وقتها پشیمانی به دنبال دارد.
یادبگیریم درمورد دیگران با ندانسته هایمان قضاوت نکنیم.
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد . او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟ پزشک لبخندی زد و گفت: “متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را… بیشتر بخوانید
خیلی زیبا بود معصومه جان :doctor: :victory:
فدات عزیزم قابلی نداشت
هر پرهـیزکار گذشـته ای دارد
و هر گناهکار آینده ای
پس ، قضـاوت نکن . . .
چه قشنگ.