جیغ بلند یکی از پسربچه ها افکار آن دو را بر هم زد

جی5 لاین: پدر بزرگ و نوه کوچکش آرین در حال قدم زدن در پارک بودند که به حوض وسط پارک رسیدند، سر و صدای پسر بچه هایی که مسابقه قایقرانی راه انداخته بودند توجه آنها را جلب کرد. هر یک از آنها قایقی مکانیکی و مجهز به کنترل از راه دور داشت و آن را به آب انداخته بود. بچه ها قایق ها را به سرعت حرکت داده و سعی می کردند قایق های رقیب را با ضربات مداوم به آن از دور خارج نموده و واژگون سازند. آن ها با هیجان بازی می کردند و جیغ می زدند. آرین در حالی که با حسرت به آن ها نگاه می کرد می دانست که نمی تواند از این قایق ها داشته باشد. توانایی مالی پدر و مادرش این اجازه را به او نمی داد. پدر بزرگ هم در حالی که به صورت ناراحت و چشمان پر از حسرت آرین نگاه می کرد می دانست که خودش هم توانایی گرفتن چنین هدیه ای برای آرین را ندارد.  او مدت ها بود که با پدر و مادر آرین زندگی می کرد چرا که با حقوقش فقط می توانست نهایتا اجاره خانه را پرداخت کند و در این صورت مبلغی برای خرید غذا و یا چیزهای دیگر باقی نمی ماند.

جیغ بلند یکی از پسربچه ها افکار آن دو را بر هم زد. او توانسته بود یکی از قایق های رقیب را غرق کند. پدر بزرگ دست آرین را گرفت و به سوی دیگر برد اما آرین مدام سرش را بر می گرداند تا بچه های کنار حوض را ببیند. آن دو روی یک نیمکت نشستند. آرین به آهستگی به پدر بزرگ گفت: پدربزرگ … کاش می شد یکی از اون قایقا واسه من باشه. پدر بزرگ در حالی که دستش را روی شانه های آرین می گذاشت گفت: می دونم، زندگی فراز و نشیب های خودش رو داره.

آن ها در حال صحبت بودند که ناگهان تکه ای از پوسته درخت کاج کنار نیمکت روی زمین افتاد. پدر بزرگ به آرین گفت: حتما کار سنجاب هاست! ورجه وورجه کردن اونها گاهی باعث می شه تکه ای از پوسته درخت کنده بشه. سپس به پایین خم شد و پوسته را برداشت. خوب آن را وارسی کرد و بعد چاقو جیبی اش را در آورد و یک سوراخ در وسط آن درست نمود. به اطراف نگریست و رو به آرین کرد و گفت: پسرم، ببین اونجا کنار اون نیمکت یه شاخه کوچیک افتاده. برو اون رو برای من بیار. من نمی تونم زانوهام رو خم کنم.

آرین به سرعت رفت و شاخه را برای پدربزرگ آورد و مشاهده نمود که پدر بزرگش آن را در وسط چوب جا داد. سپس دستمال کوچکش را در آورد و به شاخه کوچک وصل نمود. یک قایق کوچک با یک بادبان نازک! این چیزی بود که پدربزرگ ساخته بود. آرین و پدربزرگ به سمت حوض به راه افتادند. وقتی رسیدند آرین قایق خود را به آب انداخت. پدر بزرگ گفت: یک فوت بزرگ. این همون نیرویی هست که باعث می شه قایق راه بیفته.

بعد از به حرکت در آمدن قایق چوبی یکی از قایق های مکانیکی به آن ضربه ای زد و این باعث شد قایق به سمت آب متمایل شود. آرین فریاد زد: اوه نه خدای من!

پدر بزرگ : نگاه کن آرین!

وزن کم قایق باعث شد که دوباره به حالت اول برگردد و واژگون نشود. در همین هنگام نسیمی وزید و قایق به حرکت خود ادامه داد. نیروی باد باعث شده بود که قایق سبک به سرعت به سمت خط پایان حرکت کند و هنگامی هم که از راه منحرف می شد آرین آن را با یک فوت به مسیر اصلی بر می  گرداند. آرین و قایق عجیب و کوچکش توجه شرکت کنندگان و تماشاچیان را به خود جلب کرده بودند. حالا دیگر خیلی از تماشاگران آرین را تشویق می کردند. در نهایت قایق چوبی سومین قایقی بود که به خط پایان رسید. پدربزرگ به صورت آرین نگاه کرد. شور و هیجان در چهره ی معصوم و کوچکش مشهود بود. سپس دست آرین را گرفت تا با هم به سمت خانه حرکت کنند. آرین در حالی که دست پدربزرگ را می فشرد به آهستگی گفت: متشکرم پدر بزرگ! امروز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود.

پدربزرگ جواب داد: باید از خدا تشکر کنی. او بود که آن تکه چوب را جلو پای ما قرار داد و نیروی باد را برایمان فرستاد. او همه ما را می بیند!

جی5 لاین . کام
منبع اصلی: inspirational-short-stories
منبع تصویر: trekearth
ترجمه و بازنویسی: حوریه جعفری
بازنگری و انتشار: حمید توکلی کرمانی

هر روز، ساعت ۷ صبح یک داستان مثبت در جی۵ لاین منتشر خواهد شد، اگر می خواهید روزی یک داستان انرژی بخش به ایمیل شما ارسال شود، صفحه “فیدبرنر” را مطالعه فرمایید!

برچسب ها: , , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
13 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مجتبی کلانترهرمزی
مجتبی کلانترهرمزی(@mojtaba-1366)
12 سال قبل

خدا همه ما را می بیند آری…… 🙂

دختر آفتابی
دختر آفتابی
12 سال قبل

چقدر راحت میشه چیز های کوچیک دل کسانی رو که دوست داریم شاد کنیم. 🙂

حانیه
حانیه
12 سال قبل

ممنون بسیار زیبابود. :-)) :laugh:

منصوره کشاورز
منصوره کشاورز
12 سال قبل

مثل همیشه عالی بود ممنونم از زحمات شما :-))

آرین
آرین
12 سال قبل

بابا دم همه آرین ها گرم!
عالی بود :laugh: :laugh: :laugh: