تولد تنها یک بار اتفاق نمی افتد!

جی۵ لاین: از مردی که صاحب گسترده ترین فروشگاه های زنجیره ای در جهان است پرسیدند:« راز موفقیت شما چه بوده؟» او در پاسخ گفت:« زادگاه من انگلستان است. در خانواده ی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر می دیدم، هیچ راهی به جز گدایی کردن نمی شناختم. روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافه ای مظلوم و رقت بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: به جای گدایی کردن بیا با هم معامله ای کنیم. پرسیدم: چه معامله ای؟! گفت: ساده است. یک بند انگشت تو را به ده پوند می خرم. گفتم: عجب حرفی می زنید آقا! یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم؟؟! – بیست پوند چطور است؟ – شوخی می کنید؟! – بر عکس، کاملا جدی می گویم. – جناب! من گدا هستم، اما احمق نیستم. او همچنان قیمت را بالا می برد تا به هزار پوند رسید. گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معامله ی احمقانه راضی نخواهم شد. گفت: اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند می ارزد، پس قیمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه می گویی؟ لابد همه ی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت!؟ گفتم: بله، درست فهیمیده اید. گفت: عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدایی می کنی!! از خودت خجالت نمی کشی؟! گفته ی او همچون پتکی بود که بر ذهن خواب آلود من فرود آمد. ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمده ام؛ اما این بار مرد ثروتنمدی بودم که ثروت خود را از معجزه ی تولد به دست آورده بود. از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازه ای را آغاز کنم…»
نتیجه: حال شما بگویید که اگر امروز اولین تولد شما بود، چه راهی را در پیش می گرفتید و چه می کردید؟ با تولدهای بیشتر می توانید زندگی خود را سرشار از معجزه کنید.

منبع تصویر:blog
منبع اصلی: من، منم؟! جلد سوم/ امیر رضا آرمیون/ انتشارات ذهن آویز

نظرتون رو بفرستیدو اگر از دیدگاه دوستان دیگه هم خوشتون اومد،برای تأیید روی علامت + کلیک کنید.
هر روزساعت۷صبح یک داستان مثبت درجی۵لاین منتشر میشود.برای دریافت آن در ایمیلتان“فیدبرنر”را مطالعه فرمایید. برای مطالعه ی کلیه ی داستان های مثبت این کتاب می توانید خرید ازانتشارات ذهن آویز داشته باشید تا علاوه برحمایت ازمولف گرانقدر در توسعه ی مثبت اندیشی بکوشیم.

برچسب ها: , , , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
3 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فرزانه
فرزانه
9 سال قبل

حرفای زیادی تو زندگی به آدم گفته میشه که آدمو ناراحت میکنه ،اما درد واقعی زمانی ایجاد میشه که اون حرف ناراحت کننده

حقیقت داشته باشه.

دیروز استادم همچین حرفی بهم زد . حرفش گرچه با شوخی بود ولی در عمیق ترین قسمتهای وجودم احساس ناراحتی میکردم

به خاطر اینکه میدونستم راست میگه . با وجود این ناراحتی زیاد احساس خوشحالی هم داشتم .که ایراد کارمو فهمیده بودم .و

این یه تولد دوباره واسه من بود .

حمیدشهبازی
حمیدشهبازی
9 سال قبل

گفت : سی سال دارم

بزرگی به او خرده گرفت که نباید بگویی سی سال دارم

باید بگویی سی سال را دیگر ندارم

حمیدشهبازی
حمیدشهبازی
9 سال قبل

سعدی هم این حکایت قشنگ رودرهمین باب گفته دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن. به دست آهن تفته کردن خمیر به از دست بر سینه پیش امیر عمر گرانمایه در این صرف شد تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا ای شکم خیره به تایی بساز تا نکنی پشت… بیشتر بخوانید