اسب آهنی

 جی5 لاین: زن و شوهر پیری به دامنه کوهی رفتند تا بتوانند”اسب آهنی ” را ببینند. همان طور که به ایستگاه راه آهن نزدیک می شدند، ضربان قلب شان تند و تندتر می زد؛ چون این اولین بار بود که می خواستند یک قطار- یا همان اسب آهنی- را از نزدیک ببینند. هر دوی آن ها از دیدن اسب آهنی به آن بزرگی حیرت زده شده بودند .آن ها به یکدیگر نگاه می کردند و ” مادر بزرگ ” از “پدربزرگ” پرسید: « چی فکر می کنی؟»

پدر بزرگ گفت: «فکر نمی کنم هیچ وقت بتونه راه بیافته.» درست در همان موقع ؛ صدای سوت قطار شنیده شد و قطار آرام آرام به راه افتاد و دیری نگذشت که سرعت گرفت.

بعد از مدتی، سرعت قطار زیاد شد و در پیچ جاده ها از نظر ها پنهان گردید.

مادربزرگ دوباره از پدربزرگ پرسید: «چی فکر می کنی؟» پدربزرگ که هنوز از حیرت در نیامده بود گفت:« حالا دیگه فکر نمی کنم هیچ وقت بتونه توقف کنه!»

جی5 لاین . کام

  • منبع اصلی: داستان هایی به کوتاهی زندگی / ریچارد کوئک / مرجان توکلی/ نشر کتاب پنجره
  • منبع تصویر: Shutter Stock
نظرتون رو بفرستیدو اگر از دیدگاه دوستان دیگه هم خوشتون اومد،برای تأیید روی علامت + کلیک کنید.

هر روزساعت۷صبح یک داستان مثبتدرجی۵لاین منتشر میشود.برای دریافت آن در ایمیلتان“فیدبرنر”را مطالعه فرمایید.

برای مطالعه ی کلیه ی داستان های مثبت این کتاب می توانید خرید از انتشارات کتاب پنجره داشته باشید تا علاوه برحمایت از ناشر محترم و مترجم  گرانقدر در توسعه ی مثبت اندیشی بکوشیم.

برچسب ها: , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
13 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حمید
حمید
11 سال قبل

عدم آگاهی میتونه منجر به تصمیم گیریهایی بشه که برای نقض آن فقط لحظه ای درنگ کافیست.

حمید
حمید
11 سال قبل

جالبه که قانون اینرسی رو این پدر بزرگ کاملا تشریح میکنه.
“اجسام دوست دارند که ساکن بمانند مگر اینکه نیرویی آنها را به حرکت در آورد و زمانی که به حرکت در آمدند از حرکت نمیایستند مگر اینکه نیرویی آنها را از حرکت باز دارد”

حمید
حمید
11 سال قبل

آدم یاد فیلم طبیعت بیجان ساخته شهید ثالث میافته.

مریم
مریم
11 سال قبل

احتمالن مادربزرگ با خودش میگفته حالا من هر چی بگم این مرد میگه حرف مرد یه دونست … اسب آهنی وانمیسته

مینو میرزایی
مینو میرزایی
11 سال قبل

:laugh: :laugh: :laugh: :laugh: