آیا در خانه ات بالشی از پر داری؟

جی5 لاین: در شهر کوچکی مردی زندگی می کرد به نام جمشید که صفات خوب بسیاری داشت ولی یک اخلاق زننده و بد هم داشت و آن این بود که زیاد در مورد مردم صحبت می کرد. او نمی توانست جلو خودش را بگیرد. اگر چیزی در مورد کسی می شنید به سرعت آن را بین دیگران پخش می کرد و حتی به این دقت نمی کرد که این قضایا درست هستند یا نه. در محل کارش همه کارمندان همیشه منتظر این بودند تا او خبری تازه از فردی دیگر برایشان بیاورد. او داستان زندگی دیگران را با آب و تاب تعریف می کرد و گاهی برای جذاب شدن داستان جزئیاتی را خودش به آن داستان ها اضافه می کرد.

گاهی به خودش می آمد و احساس می کرد که کارش اشتباست ولی این عمل هیجان انگیز و دلپذیر بود و در اکثر موارد با استقبال دیگران مواجه می شد.

روزی جمشید در مورد یکی از تاجران شهر خبری هیجان انگیز و خارق العاده شنید. سوژه خوبی بود که آن را با همکارانش در میان بگذارد. پس داستان را با آب و تاب به همکاران و دوستانش گفت. آن ها هم داستان را به دوستان و خانواده شان گفتند و همینطور داستان در بین مردم شهر پیچید و پیچید تا اینکه خود مرد تاجر که سوژه اصلی بود هم داستان زندگی خود را از زبان یکی از دوستانش شنید!

دیگر کسی با تاجر معامله نمی کرد، خیلی از افراد دوستیشان را با او به هم زدند. وقتی او را می دیدند روی خود را از او برمی گرداندند. حتی دیگر کسی حاضر نبود با خانواده اش رفت و آمد کند. از این رو تاجز بیچاره مجبور شد همراه خانواده خود آن شهر را ترک کرده و به شهری دیگر برود.

جمشید که خبر نقل مکان مرد را شنید به شدت از کارش پشیمان شد، نمی دانست چه کار کند، نزد روحانی شهر رفت و موضوع را با او در میان گذاشت و گفت: من نمی خواستم که این اتفاق بیافتد.

روحانی گفت: تو حق نداری در مورد دیگران صحبت کنی. این کار بسیار ناپسند و زشتی است.

جمشید گفت: اما داستانی که در مورد تاجر گفتم حقیقت داشت.

روحانی جواب داد: حقیقت یا غیر حقیقت کاری که تو انجام می دهی مثل قتل می ماند با این تفاوت که تو بجای از بین بردن جسم افراد آبروی آن ها از بین می بری.

جمشید که متوجه اشتباه خود شده بود به روحانی گفت: حال چطور می توانم کارم را جبران کنم؟

روحانی جواب داد: آیا در خانه ات بالشی از پر داری؟

جمشید گفت: معلومه که دارم…

روحانی گفت: پس یکی از آن ها را به اینجا بیاور.

جمشید به خانه رفت و بالشی پُر از پَر انتخاب کرد و نزد روحانی بازگشت.

روحانی گفت حالا با چاقویی روکش بالش را پاره کن، صبر کن تا باد شروع به وزیدن کند سپس محتوات بالشت را در باد رها کن و چند دقیقه ای صبر کن که بگویم بعد از آن باید چه کنی.

جمشید همین کار را کرد و دقایقی صبر کرد. سپس روحانی به او گفت: حالا باید همه پرها را جمع کنی و دوباره داخل بالش بریزی. فراموش نکن که حتی نباید یکی از آن پرها هم کم شده باشد.

جمشید با تعجب گفت: ولی چطور این کار را انجام دهم؟ باد همه پرها را به این سو و آن سو برده است. از کجا باید بدانم هر یک کجا هستند؟

روحانی گفت: این یعنی شایعه! هر وقت توانستی همه پرها را جمع کنی می توانی شایعه را جمع کنی!

جی5 لاین . کام
منبع اصلی: chabad
منبع تصویر: The Tech Herald
ترجمه و بازنویسی: حوریه جعفری
بازنگری و انتشار: حمید توکلی کرمانی

هر روز، ساعت ۷ صبح یک داستان مثبت در جی۵ لاین منتشر خواهد شد، اگر می خواهید روزی یک داستان انرژی بخش به ایمیل شما ارسال شود، صفحه “فیدبرنر” را مطالعه فرمایید!

برچسب ها: , , , , , , , , , , ,

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
guest
10 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حانیه
حانیه
12 سال قبل

ما راحت درمورد کسی حرف میزنیم اما نمیدانم چه گونه میتوانیم جواب خدا را دهیم ?:-)

عسل پازکی
عسل پازکی
12 سال قبل

داستان آموزنده ای بود. ممنون 😎

Peyman_alammi
Peyman_alammi
12 سال قبل

خیلی خوب بود داستانش. کاش همه بدونیم وقتی پشت سر کسی صحبت می کنیم چه اتفاقی میفته….

مهدی مالکی نژاد
مهدی مالکی نژاد
12 سال قبل

شاید نتیجه مثبت این واقعه برای جمشید این باشد که ازین پس کاری نکند که مثل پراکندن پر غیر قابل جبران باشد به عبارتی دیگر می شود ” انتخاب ” کرد کاری را کرد یا نکرد (پر را پراکند یا پخش نکرد) ولی نمی توان جلوی ” نتایج ” آن عمل را گرفت(جمع کردن پر های پراکنده شده)پس ما اگر بدنبال ” نتایج خوب ” هستیم باید ” انتخاب های خوب ” داشنه باشیم.
جالب بود. 😀
با نشکر از زحمات شما. :-))

میترا توسلی
میترا توسلی
12 سال قبل

نظرتون کامل و آموزنده بود آقای مالکی نژاد 🙂

منصوره کشاورز
منصوره کشاورز
12 سال قبل

ای کاش درسی باشد برای همه ی ما :chic:

بهار فرخی
بهار فرخی
12 سال قبل

به قول منصوره جان که کاش هممون درس بگیریم. ماشالا تو جامعه ما تا دلتون بخواد از این آدم هایی هستند که پشت سر دیگران صحبت کنند و شایعه سازی کنند…. :pain:
ممنون از این داستان آموزنده :yes:

مجتبی کلانترهرمزی
مجتبی کلانترهرمزی(@mojtaba-1366)
12 سال قبل
پاسخ به  بهار فرخی

دقیقا